۱۳۸۹ دی ۷, سه‌شنبه

قدم به قدم


1-این روزها در وبلاگستان فارسی به دنبال وبلاگ های جدید قابل خواندن به خیلی جا ها سرک می کشم. بعضی وقتها هم وبلاگ های جدید و جالب و جذابی را پیدا می کنم که برای من دری به سوی دنیاهای ناشناخته هستند و مشتری دائمی آنها می شوم ولی بیشتر از آن با وبلاگ هایی روبرو می شوم که به یادم می آورد چقدر ما انسانها تنها هستیم. بیشتر این وبلاگ ها که شاید به صورت شانسی نویسنده هایشان هم زن هستند، برای نویسنده هایشان، جایی هستند برای درد و دل کردن. درد و دل کردن با کسانی که شما را نمی شناسند و فقط از روی نوشته های شما با شما دوست می شوند و بیشتر مواقع هم ارتباط در حد همین دوستی های وبلاگی باقی می ماند و در اکثر مواقع هم شما را تایید می کنند شاید لذت بخش باشد ولی برداشت آنها حتمن درست و کامل نخواهد بود. اگر تا چند وقت پیش درد و دل کردن با خانواده و دوستان نشان دهنده نزدیکی آدمها و تنها نبودن آنها بود این وبلاگ ها احساس تنهایی و درک نشدن ما آدمها در دنیای امروز را به یادم می آورد.
2- در همین گشت و گذارهای وبلاگی به گروهی از وبلاگ ها رسیدم که زنانی آنها را می نویسند که همسر دوم مردی هستند. به هیچ وجه کاری به درست بودن و یا غلط بودن کارشان و یا دلایلی که برای کارشان دارند ندارم اما جسارت نویسندگان این وبلاگ ها برایم جالب است. تا جایی که من می دانم و در دور و اطراف خودم دیده ام زنان دوم بیشتر مواقع در خانواده ها منفور-در بعضی از مواقع حتی منفورتراز مردان رابطه- بوده اند و بیشتر در خفا به زندگی مشترک خود که حتمن همیشه هم شیرین و آسان نبوده است ادامه می داده اند. این به ملا عام آمدن و در معرض دید واقع و قضاوت شدن شاید بعد از مدتی منجر شود به فریاد ظلمی که به تمام افراد در گیر در چنین رابطه هایی می شود. شاید حمایتهای قانونی برای مردان، از شدت خسارتهای چنین رابطه هایی بکاهد اما زنان وقتی گفتن خواسته ها را یاد بگیرند وبیاموزند که بار این خطای دو نفره را تنها بردوش نکشند شاید تن دادن به این شکل از زندگی برای همه سخت تر شود. دنیا را چه دیده اید شاید بعد از این سختی آسانی باشد.

۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

کریسمس


امسال بر خلاف دو سال گذشته برای کریسمس درخت نخریدیم. نمی دانم چرا ولی احساس نمی کردم که فرقی داشته باشد و یا اصلن دلم کریسمس بخواهد. چند شب قبلش هم در شب یلدا با دوستان ایرانی دور هم بودیم و مهمانی خوبی داشتیم و شاید به همین دلیل مدام یادم می آمد که ما ایرانی هستیم و عید ما نوروز است و.....و از طرفی برای دخترک هم فرقی نمی کرد که کادوهایش زیر درخت باشند یا نه و فقط خود کادوها مهم بودند.برایم سخت و دلگیر بود وقتی که می دیدم همه در کنار خانواده هایشان هستند و ما در اینجا تنهای تنها هستیم و خانواده ای نداریم برای دور هم بودن چرا که کریسمس عید با خانواده بودن است. تا اینکه یکی از دوستان سوئدی خوبمان ما را برای شب قبل ازکریسمس دعوت کرد و دوست عزیز دیگری- که او هم ایرانی نیست- برای روز کریسمس. ساعات خوبی با هم داشتیم که به خوردن و نوشیدن و خندیدن گذشت. اگر چه که خانواده ی هم نبودیم و حتی از یک شهر و کشور هم نبودیم ولی با هم حرفهای زیادی داشتیم و روز و شب خوبی را با هم و در کنار یک میزگذراندیم. در همان لحظات خوب با خودم فکر می کردم که من با این آدمها چه چیز مشترکی دارم و چه چیزی باعث می شود که از بودن با آنها لذت ببرم؟
چه بهانه ای بهتر از "آدم بودن" می توانست ما را به هم نزدیک کند و شاید این تنها نقطه ای بود که همه ما در آن مشترک بودیم. کاش زودتر می فهمیدم که برای با هم بودن فقط باید به دنبال نقاط مشترک گشت و تفاوتها را کنار گذاشت. چه فرقی دارد که با چه دینی و چه ملیتی در کنار هم هستیم و من چون دلم می خواهد که با آدمهای بیشتری ، نقاط مشترک بیشتری داشته باشم از امسال با هر بهانه ای به استقبال شاد بودن و شاد کردن خواهم رفت حتی با یک درخت کریسمس.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

حد


بعضی از آدمهای بزرگ و معروف، فقط وقتی که از دور به آنها نگاه می کنی و دورادور می شناسیشان، بزرگ هستند. بعد از یک "حدی" که به آنها نزدیک می شوی می بینی که فرق چندانی با بقیه آدمهای معمولی ندارند. برای همیشه بزرگ بودنشان باید این "حد" نزدیکی را رعایت کرد.
بعضی از مشکلات بزرگ آدمها، فقط وقتی که از نزدیک در گیرشان هستی،بزرگ هستند. بعد از یک "حدی" که از آنها دور می شوی می بینی که چندان هم مشکلات بزرگی نبودند آنچنان که از نزدیک غیر قابل تحمل و حل ناشدنی به نظر می رسیدند. برای بهتر دیدن و پیدا کردن راه حل باید این "حد" دوری را رعایت کرد.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

یک سالگی


پارسال تو یک همچین روزی این وبلاگ رو درست کردم.همه جا پر از برف بود و سرد و من حالم خیلی بد بود،دنیا برام یک جورایی سیاه بود و احساس می کردم هیچ راه پس و پیشی ندارم.همین الآن هم وقتی یاد اون روزها می افتم دلم می گیره واقعن نمی دونم چرا زمستان پارسال اونقدر حالم بد بود.امسال هم زمستان اینجا به همان سردی و پر برفیه اما من حالم بهتره و دیگه اونقدر ناامید و ناراحت نیستم اما هنوز هم در نیمه ی راهم و مقصد ناپدید.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

برف


سالها پیش وقتی که من هنوز بچه بودم زمستانهای ایران حال وهوای دیگری داشت. زمستانهای سرد و برفی خاطره نبود که فقط گهگاهی یادی از آن کنیم واقعیتی بود که همه مخصوصن بچه ها منتظرش بودند. روزهایی که برف می آمد و مدرسه ها تعصیل می شدند بهترین روزها برای ما بچه ها بودند که تمام روز به برف بازی می گذ شت.صبح زود که از خواب بیدار می شدیم قبل از همه چیز اندازه برف روی دیوار را تخمین می زدیم و منتظر خبر تعطیلی از رادیو می ماندیم. آنوقتها همه برف هارا از پشت بام پایین می ریختند و اصلن پایین کردن برف شغلی بود و روزهای برفی صدای "برف پایین می کنیم " در تمام کوچه ها شنیده می شد . در خانواده ما اما این کار پدرم بود اگر روز برفی سر کار نمی رفت و روزهایی که پدرم نبود من و برادر بزرگم برای برف بازی هم که شده بود به پشت بام می رفتیم و تا آنجاییکه می توانستیم برف ها را پایین می کردیم و از پشت بام به حیاط می ریختیم و وقتی که پدرم برمی گشت برف ها را در گوشه ی باغچه جمع می کرد که بعد از مدتی تبدیل می شد به سرسره برای بچه های کوچک کوچه. تمام مدتی که من و برادرم بالای پشت بام بودیم و مثلن برف پایین می کردیم به فکر غذای ظهری بودیم که مامان می پخت و همیشه آرزو می کردیم که یا آبگوشت باشد و یا فسنجان که در آن هوای سرد می چسبید و آقای همسایه که مرد نازنینی بود از آرزوهای ما از خنده روده بر می شد.
بعد از این همه سال دراین گوشه دنیا ودر این روزهای برفی حتی دلم نمی خواهد از خانه بیرون بروم، هیچ غذایی به نظرم آنقدر که باید خوشمزه نیست و البته اینجا مدرسه ها هم تعطیل نیستند.
در ایران اما هنوز مدزسه ها تعطیل می شوند البته نه برای برف که برای آلودگی هوا . دلم می خواهد بدانم بچه ها هنوز هم به انداره ما از تعطیلی خوشحال می شوند یا نه. تعطیلی که باید از شدت آلودگی درخانه ها ماند و حتی پنجره ها را هم بست.

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

کاشکی دیر نشود


تا همین چند وقت پیش، آخرین خاطره من از دندان درد درست و حسابی بر می گشت به کلاس دوم ابتدایی. اولین شبی که از شدت درد تا صبح نخوابیدم. نمی دانم چرا در آن سالها همه مسکن ها قرص بودند و من که تا ده دوازده سالگی بلد نبودم قرص بخورم باید درد می کشیدم. اما روز بعدش در مدرسه و سر کلاس خوابیدم و خانم آذری معلم کلاس دومم هم حتمن دلش سوخته بود و بیدارم نکرده بود. از آن به بعد تا مدتی کم وبیش حواسم به دندان هایم بود و هر چند سالی هم دندانپزشکی و خلاصه از درد خبری نبود ومن هم دندانهای سالم را حق مسلم خود می دانستم و به آنها توجهی نمی کردم و کلی هم خوشحال بودم که در این سن وسال دندانهای مرتب و رو به راهی دارم.
این داستان تا همین دو سه هفته پیش ادامه داشت تا اینکه یک روز در اوج درس و امتحان و بی پولی دندانم درد گرفت.دو سه روزی تحمل کردم اما درد از تحمل من بیشتر بود و من هم که شکر خدا در طی سالها درد جسمی را فراموش کرده بودم احساس می کردم شدید ترین دردهای دنیا را دارم شروع کردم به خوردن قرص که دیگر یاد گرفته بودم وچند روزی دوتا دوتا قرص خوردم تا اینکه امتحانها تمام شدند و دندان درد من هم خود به خود خوب شد. از آن به بعد دندانم فکر مرا به خود مشغول کرده است. حواسم هست که چقدر دندانهایم را به هم فشار می دهم، چقدر تند تند و الکی مسواک می زنم،چقدر خوراکیهای داغ داغ و سرد سرد را پشت سر هم می خورم و.....نمی دانم تا کی این وضعیت ادامه دارد شاید اگر دوباره دچارش نشوم بعد از مدتی دوباره فراموشم شود که دندان درد یکی از بدترین دردهای دنیاست( در همان دوران درد کشیدن در اینترنت خواندم ).
همه اینها را گفتم که بگویم این روزها با خودم فکر می کنم که حتمن خیلی چیزهای دیگری در جسمم، روحم و زندگیم وجود دارد که چون دردی ندارند ، به آنها فکر نمی کنم و تلاشی نمی کنم برای بهتر و بیشتر داشتنشان. می ترسم بعضی چیزها دیر درد بگیرند و من یادم برود که چنین چیزی هم دارم در گوشه ای، که نیاز به مراقبت بیشتر دارد. می ترسم برای به یاد آوردن نعمت هایی که دارم و باید داشته باشم معتاد شوم به درد کشیدن. می ترسم بدون درد کشیدن فراموش کنم چه کارهایی باید بکنم می ترسم معتاد شویم به درد کشیدن.

۱۳۸۹ آبان ۱۳, پنجشنبه

تغییر نمی توان داد الا به روزگاران


کتاب خوندن برای من یعنی بوی کاغذ و جوهر، یعنی لم دادن روی مبل و کاناپه و ورق زدن کتاب. یعنی هر جور که دلم بخواد کتابمو دستم بگیرم و بخونم. وقتی هم که خوابم گرفت کتابمو بذارم رو پیشونیم و بخوابم. یعنی وقتی از یک کتابی خوشم اومد بتونم چندین و چند بار بخونمش و هر دفعه هم برام جالب باشه. کتاب خوندن برای من یعنی وقتی دارم کتابی رو می خونم و جلو می رم هر چند صفحه یکبار برگردم و جاهایی رو که ازشون خوشم اومده دوره کنم. یعنی تا آخر عمرم نویسنده اون کتاب و یک جورایی دوست داشته باشم و دنبال کارهاش چشم بدوونم. حوصله هم ندارم همش کتاب های قلمبه سلمبه بخونم کتابهایی رو دوست دارم که دنیاش برام قابل لمس باشه وقتی می خونمش رفتارهای آدمهاش برام قابل درک باشه. یک جورایی به کتابهایی که دوست دارم حس خاصی پیدا می کنم.شاید به همین خاطر باشه که از کتاب های اینترنتی که این روزها فایل پی دی اف اونها تو خیلی از سایت ها پیدا می شه خوشم نمی آد چون نمی تونم لمسشون کنم،چون اون حسه در من جریان پیدا نمی کنه. چون حرکت کردن با موس روی صفحه های مختلف رو دوست ندارم. اصلن چون نمی تونم باهاش لم بدم و کتابمو اونجوری که دلم می خواد دست بگیرم.

۱۳۸۹ مهر ۲۶, دوشنبه

بیست سالگی


مهر 70 ، همزمانی اولین روزهای تحصیل من در رشته فیزیک دردانشگاه شیراز وانتشار اولین شماره های مجله نجوم و خاطرات آن روزها برای من کافی بود تا نجوم همیشه برای من چیز دیگری باشد اما روزگارهم نجوم را با زندگیم پیوند زد و مجله نجوم در تمام روزها و سالهای زندگی مشترکم ریشه دوانید.
درآبان74 وقتی که او با مجله نجوم قرارداد بست در آسمانها سیر می کردم نه اینکه کار در مجله کار خاصی باشد که نبود. مسئولیت آرشیوعکس مجله چیزی نبود که ما به دنبال آن بودیم اما همینقدر که در تهران بود، یکی از بهانه های خانواده من را کم می کرد و یکی به بهانه های خانواده او اضافه. تا چند ماه و شاید سال اول به فکر پیدا کردن کاربهتری بودیم اما گهگاه به نظرم می آمد که او از کار کردن در مجله راضی که چه عرض کنم بسیار راضی بود و فضای مجله و محیط آن نیازهای روحی او را ارضا می کرد. همکاری با دوستان امروز در آن سالها برای او فرصتی ارزشمند بود که حاضر به ترک آن نبود و من هم کم کم به آن تن می دادم.
اولین گنبد که ساخته و نصب شد و تجربه هایی که باقی ماند خاطرات شیرینی را برایمان رقم زد و البته تجربه سقوط آزاد او اگر چه که تلخ بود اما از شیرینی باقی ماجرا چیزی کم نمی کرد.
روزهای تلخ و شیرین زیادی گذشت و او هم چنان با مجله. راههای پیشرفت که حتمن به تعداد آدمهای روی زمین وجود دارد برای خانواده ما از مجله می گذشت که هم چنان افتان و خیزان راهش را باز می کرد. گروهی به آن اضافه و گروهی از آن جدا می شدند و هر کدام اثری خاص بر زندگی ما داشتندد.
مدیر بودن او اما مزه دیگری داشت. مدیر بودن او برای من یادآور حضور مجله و همکاران آن در تمام روزها و سالهای آن دوران در زندگی ما است. در تمام خوشی ها و ناخوشی های ما و مجله . در تمام تعطیلات و مسافرتها سایه مجله با ما بود اصلا مجله هم عضوی از خانواده ما بود با حق و حقوقی بالاتر از بقیه اعضا. مشکلات مجله- از رسیدن حقوق بچه های مجله تا مشکلات چاپ و تخصصی آن- همیشه بر زندگی ما سایه انداخته بود اما باید بگویم که در خیلی از لحظات سخت زندگی هم مجله و دوستان مرتبط با آن به کمکمان آمدند و باری را از دوشمان برداشتند.
جدا شدن او از مجله بعد از 13 سال اما داستان دیگری بود. هر چند که در ماههای آخر همکاری، خستگیهای دلچسب ناشی از کار زیاد به وضوح با فرسایشی مداوم جایگزین شده بود اما هنوز هم مجله در مقایسه با بقیه کارها از حق وتو برخوردار بود و در اولویت اول قرار داشت. شاید هیچ کدام از ما باور نداشت که این جدایی طولانی و احتمالا دائمی باشد ولی به هر حال اتفاق افتاد و هر کدام به آرامی راه خود را رفتند مجله که، آمدن ها و رفتن های زیادی را به خود دیده بود و پس از هر تغییر هر چند کمی سخت اما به راه خود ادامه داده بود و او هم پس از مدتی به این جدایی تن داد.
بعد از گذشت این سالها وقتی به گذشته نگاه می کنم از زندگی درآن شرایط راضی هستم هر چند که غر هم زده ام ، زیاد. اگر چه کار در مجله برای ما نه نانی داشت که در خور حدود پانزده سال کار از جان و دل باشد و نه نامی که در محضر بزرگان قابل عرضه باشد، اما هر چه بود فرصت تجربه هایی را در اختیار ما گذاشت که شاید در هیچ جای دیگری امکانپذیر نبود .
این روزها مجله به بیست سالگی رسیده است ، با همکاری همراهان قدیمی و هم پیمانان جدید. این بالندگی را به تمام کسانی که برای مجله نجوم زحمت کشیده اند و با مشکلات آن همراه بوده اند –با واسطه و بی واسطه- تبریک می گویم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

"هر چی آرزوی خوبه مال تو "


دوازده سال گذشت از اولین و شاید آخرین امکان تجربه ی حسی ناب و منحصر به فرد.هر چند که در آرزوی داشتن دختر بودم ولی با دیدنت اندوهی بر جانم نشست از ترس تکرارتمامی "اندوه زن بودن" در سرزمین ما برای تو و امروز خوشحالم که تو دنیای دیگری را تجربه می کنی که نشانی از نگرانی های دنیای ما ندارد اگر چه که این مسئله ما را از هم دورتر می کند اما آرزو می کنم که شاد باشی و آزادو.....دور.در این سالها که با هم بزرگ و بزرگ تر شده ایم،من عاشقی کرده ام،نگران بوده ام،داد زده ام ،با خنده و رضایت تو به آسمانها رسیده ام ،نا امید و دلگیر شده ام و گاهی حتی به بن بست رسیده و خسته بوده ام اما همیشه و در همه حال تمام هر آنچه خوبست را برای تو خواسته ام .

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

آینه ای که باید بشکند


نمی دانم چرا ولی هرسال یکی از سریالهای ماه رمضان و یا عید نوروز را دنبال می کنم.شاید برای اینکه می خواهم هنوز هم در حال و هوای ایران زندگی کنم و حس و حال نزدیکانم را در ایران در این ایام خاص بیشتر بدانم. در عید نوروز کار آسان تر است چرا ندارد دیگر مگر چند کارگردان داریم که کار طنز بسازند.مهران مدیری همیشه انتخاب اول است و پس از او دیگر فرقی نمی کند. در ماه رمضان اما انتخاب مشکل تر است اما به هر حال یکی را انتخاب می کنم.
امسال سریال جراحت را انتخاب کردم شاید برای اینکه امین تارخ در آن بازی می کرد و برای نسل ما امین تارخ یادآور ابو علی سینا و شیخ حسن جوری است که دوران نوجوانی ما با خاطرات آنها و دوستانی که عاشق هنرپیشه ی این دو نقش بودند گره خورده است.
راستش را بخواهید وقتی این سریال را می بینم از زن بودن خجالت می کشم.واقعن نویستده داستان این سریال هیچ زنی را در زندگی ندیده که تا حدی -تاکید می کنم تا حدی- منطقی ومحکم باشد؟ تمام زنان این سریال از تحصیل کرده و مستقل -خانم دکتر آزمایشگاه-تا زنان سنتی و خانه دار،موجوداتی ضعیف و زبان نفهم هستند که نه درکی از شرایط دارند و نه تصوری از زندگی واقعی. موجوداتی آویزان به مردان که در مشکلات نه تنها هیچ فکر و راه حلی ندارند بلکه مزاحم تفکر و تصمیم گیری درست مردان کاردان و همه چیز فهم هم هستند اگر چه که از مردان داستان هم شخصیت قابل قبولی ارائه نمی شود.قبول دارم که در بین زنان هم چنین موجوداتی یافت می شوند و باز هم قبول دارم که انسانها در شرایط سخت واکنشهای عجیبی نشان می دهند که شاید در شرایط عادی دور از ذهن به نظر برسد ویا بر هیچ دلیلی منطبق نباشد اما آیا حتی یک نقش خوب هم نمی توان برای زنان تعریف کرد و یا نمونه واقعی حتی یک زن که در مرحله ی اول یک انسان است در جامعه ی ما وجود ندارد.
راستی اگر زنان ما این چنین هستند ،انتظار احترام و به رسمیت شناختن حقوق انسانی آنها انتظار بیجایی است.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

"اینجا به جز دوری تو چیزی به من نزدیک نیست"


یک اتفاقی افتاده که نمی دونم چیه.اما هر چی که بوده و هست یک تغییری در من به وجود آورده که اونم نمی دونم چیه فقط می دونم که حس عجیبی دارم. یک چیزی در من ته نشین شده.یک چیزی که نه بغض که با گریه از بین بره نه جوش که فشارش بدی و از دستش راحت شی نه سردرد و نه هیچ چیز دیگه ای. نه با وبلاگ خوندن آروم می شم نه با کتاب خوندن.فیلم و موسیقی هم که من خیلی اهلش نیستم.هر چی که هست بدجوری آرامش منو ازم گرفته احساس می کنم پوست سرم سوزن سوزن میشه اصلن داره پاره می شه. احساس می کنم پام رو زمین نیست نفس کم می آرم .این حال و هوا عجیبه ولی واقعیه.اولش فکر کردم مال اون امتحان لعنتیه ولی نبود به تغییر هورمونها هم ربطی نداشت. گفتم شاید نوشتن دوای دردی که نه میدونم چی هست و نه میدونم از کجا اومده هم باشه.خدا رو چه دیدی شاید اثر کرد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

تمام سهم یک ملت ز دنیا............


من شرمنده نیستم اگر به آرامش رسیده ام در زمانی که کشورم و مردمم روزهای سیاهی را می گذرانند.شرمنده نیستم اگر هر روز نه یک بار بلکه چندین و چند بار خبر های مربوط به ایران را چک می کنم و این شاید تنها کاری است که از دستم بر می آید. شرمنده نیستم که از کشور خارج شده ام و به دنبال سهمم از زندگی می گردم و در آرزوی روزهایی خوب برای خودم و مردمم هستم. شرمنده نیستم اگر در هر زیبایی و آرامشی به دنبال یافتن خاطره ای از کشور و عزیزانم هستم. دلم می خواست همه مردم و هموطنانم از این آرامش و زندگی سهمی داشته باشند و هر کدام به میل و خواسته ی خود از زندگی لذت ببرند که این کم ترین حق تمامی انسانهاست.اما دلگیرم از تو که باور داری که تمام کسانی که در ایران هستند- چه آنها که مایلند و چه آنها که مجبورند- از من حق بیشتری برای حتی فکر کردن به ایران دارند اگر چه با تمام وجود برای کسانی که با وجود امکان زندگی در خارج از کشور ماندن در ایران را انتخاب کرده اند احترام قائلم.دلگیرم از اینکه کسانی که حتی نمی دانند در ایران چه خبر هست و نمی خواهند هم که بدانند به من طعنه می زنند که در آسایش نشستن و حرف زدن کاری ندارد.باید بگویم که شرمنده هستم از اینکه مردمم حتی کسانی که من با آنها در تماس هستم و بودم چشم بر روی واقعیات جامعه می بندند و حتی به دنبال دانستن هم نمی روند.شرمنده هستم که آگاهی از اوضاع جامعه جایی در سبد زندگی آشنایانم ندارد

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

دل تنگ


دلم بدجوری برای رسول ملاقلی پور تنگ شده. برای فیلم های ساده ولی پر از حرفش. اصلن از اول هم حتی منی که فیلم باز نیستم اونو یک جور دیگه دوست داشتم.

چراغ ها را من خاموش می کنم


اگر یک امیل هم پیدا شه که بعضی از روزها بیاد اینجا که با هم درد دل کنیم و باهم خاک گلدون عوض کنیم و در باره کتاب های مورد علاقمون حرف بزنیم، می شم خود خود کلاریس.گفتم که یادم باشه این روزها برای من هم می گذره همونطوری که برای کلاریس گذشت...

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

فرار


دلم می خواد خودمو بزنم زیر بغلم و فرار کنم از این همه خودخواهی کسایی که این روزها در اطرافم هستند. خسته شدم از این نقشی که به عهده گرفتم. نه اینکه خیلی بلدم فیلم بازی کنم نقش اول هم افتاده به عهده من. از اون لحاظ کلن.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

گذر عمر


یا پیر شدم و یا ترسو شایدم هر دوتاش.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

کاش


کاش یاد می گرفتیم که حرفها رو همون جوری که گفته می شه می شنیدیم. کاش یک تکیه کلام رو حفظ نمی کردیم که همیشه و در همه حال ازش استفاده کنیم. کاش عادت نمی کردیم که ناراحتی از هر چیزی رو سر یک چیز دیگه خالی کنیم. کاش یاد می گرفتم که هر کسی رو همونجوری که هست قبول کنم و بیخودی هیچ کسی رو برای خودم بزرگ نکنم. کاش یاد می گرفتم که هر کسی مسئول زندگی خودشه و بیخودی غصه بقیه رو نمی خوردم. وقت زیادی نمونده باید خیلی چیزها یاد بگیرم.

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه


امروز دقیقن دو ساله که من از ایران خارج شدم.دو سالی که پر بود از ترس ها و تجربه های جدید.ورود به یک دنیای ناشناخته و بدون هیچ تکیه گاه و آینده مطمئنی. شبهایی که هیچ کدوممون نمی تونستیم از دلهره بخوابیم و روزهایی که به امید پیدا کردن کار و یا روزنه ای به هر دری می زدیم و خیلی هاشون هم بدون نتیجه .روزها و هفته هایی که نمی دونستیم آیا برای ماه بعدی هم پول خواهیم داشت یا نه و هر جور که حساب می کردیم به ماه بعدی نمی رسید.اما برای خودم هم جالب بود که این دوسال شاید پر تلاش ترین سالهای عمرمون باشند. دوباره شروع به درس خوندن کردم تو یک دانشگاه خوب و خیلی از چیزهایی رو که دوست داشتم یاد گرفتم سختی های زیادی داشت که تو این سن و سال بین یک عالمه دانشجوهایی که حد اقل پونزده سال از من کوچکتر بودن با اون وضعیت زبان شروع کنم و در جا نزنم اما شد و کم کم جلو رفتم. باید اعتراف کنم که خیلی جاها کم آوردم و ناامید شدم ،خیلی موقع ها پشیمون شدم از کاری که کرده بودیم و همون یک ذره زندگی خودمون و بچمون رو به باد هوا داده بودیم اما بعد از چند روز با کمک همسر همیشه همراهم دوباره خودمو پیدا کردم و نگذاشتم که نا امیدی و ترس تو وجودم ریشه کنه.الان دیگه برام مهم نیست تو آینده چی برام پبش بیادموفق بشم یا نه ولی خیالم راحته که در هر شرایطی می تونم سرمو بالا بگیرم و با غرور بگم که من همه ی تلاشمو کردم حتی در هیبت یک بازنده. شاید یک روزی یادم بره که چه چیزهایی رو تو این راه از دست دادیم و چه چیزهایی رو به دست آوردیم ولی دلم می خواد همیشه یادم بمونه که از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم.با هم.
دوست دارم یادم بمونه که تو اون روزهای سخت چه کسایی ازمون حمایت کردند ،چه مالی و چه معنوی.یادم بمونه که آدمهایی که به بی احساسی معروفند چه جور هوامونو داشتند و چه اطمینان لذت بخشی رو تو اون روزها به ما هدیه دادند .

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

روز تو


این روزها حتمن بازار خرید کادو حسابی داغه. همه به دنبال اینن که یه چیزی برای پدر یا همسرشون بخرن.بچه ها با هم مشورت می کنن یا با هم پولاشونو یک کاسه می کنن که کادوی بهتری بخرن برای باباهاشون.بعضی ها هم هنوز تصمیم نگرفتن. همین قدر که می دونن پدری هست هنوز جای دلگرمیه.من اما ده ساله که روز پدر برای تو فقط گل و گلاب خریدم و یک سنگ رو شستم ،که اونهم دو ساله از دستم بر نمی آد.روزت مبارک......

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها


من یکسال در نزدیکی زندان گوهردشت کرج زندگی کرده ام منظورم از نزدیکی یک فاصله حداکثر دویست سیصد متریه.تو طبقه سوم ساختمانی که تمام پنجره هاش با یک زاویه ای مشرف بودن به زندان و من هر روز صبح از راه دور با نگهبانی که تو برج مراقبت بود سلام و احوال پرسی می کردم و هر روز دم در زندان خانواده هایی رو که حتمن برای دیدن عزیزانشون آمده بودند و دم در زندان منتظر بودند می دیدم. تو اون مدت خیلی به زندان و زندانیها فکر می کردم و به اینکه یک دیوار چه فاصله ی بزرگی رو بین آدمهای دو طرفش به وجود می آورد.
زندانی که تو دامنه کوه ساخته شده و حتا از اون فاصله نزدیک هم به جز یکی دو تا ساختمان وسط یک بیابانی که با یک دیوار بلند احاطه شده چیز دیگه ای ازپنجره آپارتمان ما دیده نمی شد و من همیشه به این مسئله فکر می کردم که پس این بند های زندان کجا هستند آخه هر جور که حساب می کردم تو اون دو تا ساختمان نمی شد تعداد زیادی آدم رو نگه داشت. این روزها که مدام خبرهایی ازمحله ی قدیمی تو سایتها و وبلاگها نوشته می شه و جایی خوندم که آب زندان را قطع کرده اند و اینم می دونم که تعداد زیادی از زندانیان سیاسی به اون زندان تبعید شده اند زیاد یاد اون روزها می افتم یاد روزی که نمی دونم به چه دلیلی آب تو اون منطقه قطع شده بود و من تو خونه ای که از همه طرف پنجره داشت و باد هم تو خونه کوران می کرد از شدت گرما به چه حالی افتاده بودم.
اصلن کاری ندارم که زندانی هایی که اون تو هستن گناهکارند یا نه و جرمشون چیه ولی وقتی فکر می کنم که تو این روزها بدون آب تو سلولهایی که حد اکثر یک پنجره کوچک داره چه حالی دارند از خودم خجالت می کشم . کاش می شد حد اقل یک لیوان آب به دستشون داد. کاش ما مردم این طرف دیوار دست کم با خانواده های زندانیان مهربان تر یاشیم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خودم که غریبه نیستم


من نمی خواستم ولی شد . حتی نمیدونم از کی شروع شد. روزهای اولی که می دیدمت ازت خوشم نمی اومد از این همه آرومیت خوشم نمیومد یعنی چجوری بگم اصلن بهم نمی چسبید یک جورایی از دیدنت دلم می گرفت.چقدر سر تو از بقیه حرف شنیدم. اصلن چجوری می تونستم تو رو با قبلیها مقایسه کنم. نه عظمتی داشتی که منو بگیره نه ابهتی. آخه اینکه منو راحت میگذاشتی که دلیل دوست داشتن نمی شد حتمن بودن و نبودن من برات فرقی نداشت . برات فرقی نداشت که من چی بپوشم و با کی حرف بزنم، که کجا ها برم و چه کتابهایی بخونم .اصلن حواست بهم بود که ببینی اینهمه وقت پای اینترنت چه کار می کنم یا شاید برات مهم نبود که به چه سایتهایی سر میزنم.
نمی دونم ولی هر چی که بود اتفاق افتاد. آروم آروم خودتو تو دلم جا کردی. باید یک اعترافی هم بکنم یواش یواش داره یادم میره که قبلن به چه چیزهایی وابسته بودم. اصلن داره یادم میره که با بقیه چه جوری زندگی می کردم اطرافیانم هم می گن که من عوض شدم مدل زندگیم خیلی عوض نشده حد اقل تا حالا ولی مدل فکر کردنم چرا،خودمم هم متوجه شدم با تو یک جور دیگه به دنیا، به خودم، به اطرافیانم و کلن به همه دنیا نگاه می کنم. هرچند که نمی شه که مال من باشی آخه همه چیز که دست ما نیست ولی با تو بود که فهمیدم چه لذتهایی تو دنیا هست که همیشه به اسم گناه ازش محروم بودم لذت های ممنوعه همین لذت زندگی کردن ونترسیدن از اینکه بقیه ببینن.تو این حرفها رو نمی فهمی چون همیشه همینطوری زندگی کردی. اینقدر آروم زندگی کردن برات عادی شده که حتی فکرشم نمیکنی که شاید کسایی تو این دنیا در حسرت آرامش هستن.
با تو خیلی چیزها رو برای اولین بار تجربه کردم، که باید بین خودمون دوتا بمونه ولی می خوام یه چیزی بهت بگم بگذار اینو بقیه هم بدونن اصلن دیگه مهمم نیست.دوستت دارم خیلی زیاد. حتی اگه یک روزی ازت جدا شم و مجبور باشم که جای دیگه ای زندگی کنم. شهر کوچک و دوست داشتنی،هر چند که هنوز تو رو مال خودم نمی دونم ولی دوستت دارم، خیلی زیاد.

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

نیازمندیها


نمی دونم برای بقیه آدمهایی که از ایران خارج شدند اوضاع چه طوریه ولی من تابستونها خیلی بیشتر دلم برای ایران تنگ می شه. وقتی مردمو می بینم که همه گروهی تو محوطه خونه ها می شینن و با یک غذای ساده از هوا وآفتاب لذت می برن یک جورایی هوایی می شم و دلم می خواد برگردم ایران و یا حداقل چند تا دوست خوب پیدا کنم که بشه باهاشون از این برنامه ها گذاشت.دوست خوب اینجا در حکم کیمیاست چون ما نه سنمون به بچه هایی که تازه دانشجو شدن می خوره (از مزایای ز گهواره تا گور دانش جستن) و نه می تونیم با ایرانیهایی که از قدیم اینجا بودن خیلی صمیمی بشیم. خلاصه که دوست خوب اهل حال نیاز مندیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

چشمان بسته

حضرت آقا فرموده اند که "دانشجو نمره می‌خواهد و ناچار است دستور حجاب را اجرا کند"
این یعنی اینکه در ازای نمره می توان دانشجو را وادار به هر کاری کرد و خدا رو شکر که فقط از دانشجویان دختر خواسته شده که در ازای نمره حجاب اسلامی را رعایت کنند وگرنه معلوم نبود اساتید و دوستان آقای استاد دانشگاه زنجان را در چه حالاتی می شد غافلگیر کرد.راستی دانشجویان پسر باید برای نمره چه کارهایی کنند؟
دانشجویان را در شب امتحان به کهریزک میبرند یا حضرات را به دانشگاه؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

یک بام و هواهای بسیار


امروز پنج شنبه سی ام اردیبهشت 89 مادران سه امریکایی محبوس در ایران با فرزندان خود در هتل استقلال تهران ملاقات کردند. کاری عادی وانسانی که از حقوق اولیه تمامی زندانیان است هر چند که من نفهمیدم چگونه می توان به اتهام جاسوسی زندانی بود و در عین حال در جایی به جز زندان ملاقاتی داشت.درآن سو مادرانی ایرانی که در حسرت دیدار فرزندانشان که با جرائم اثبات نشده در زندان به سر می برند می سوزند و مادرانی حتی از دیدار جنازه فرزندانشان محروم هستند وهیچ مرجعی برای رسیدگی به شکایاتشان وجود ندارد. فرزندانی که حتی از دیداری کوتاه قبل از مرگ با خانواده ها و عزیزانشان محروم بودند و پس از مرگ نیز در ناکجا آبادی به خاک سپرده شدند.
در آن سو هنرمند شناخته شده و در بند ایرانی بعد از دو ماه زندان تنها پس از چند روز اعتصاب غذای خشک موفق به دیدار با خانواده و وکیلش می شود. در میان این بازیهای سیاسی تنها مردم ایران هستند که از بیشتر حقوق انسانی محروم هستند چه در خوشی و چه در گرفتای. نمی دانم این لطف اسلامی و انسانی آقایان کی شامل حال مردم ایران و فرزندان آنها خواهد شد شاید لازم باشد که همه تبعه کشور دیگری باشند تا در ایران از ارزش و احترام برخوردار شوند
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است.


بعضی از مسائل هستند که در تمام جوامع وجود دارند و می توان گفت که مسائل انسانی هستند یعنی به واسطه حضور انسانها روبرو شدن با این مسائل اجتناب ناپذیر است البته که در بعضی از جوامع با شدت بیشتری خود را نشان داده و مشکلات و یا مزایای خود را به رخ می کشند.اما چیزی که باعث شد تا به این مسئله فکر کنم این بود که امروز با چند نفر از دوستان غیر ایرانی در گوشه ای از شهر قرار داشتیم. ما با هم در کلاس زبان آشنا شده بودیم و به نوعی با هم احساسات مشترکی رو تجربه کرده ایم و سنگ صبور هم هستیم. امروز در حین صحبت به مشکلاتی اشاره می شد که هیچ وقت فکرش را نمی کردم که در جوامع به اصطلاح مدرن و امروزی هم وجود داشته باشند مسائلی مثل دخالت خانواده ها در انتخاب اسم بچه ها و یا وابستگی بیش از حد یکی از آقایان به خانواده اش که مشکلاتی را برای شریک زندگیش به وجود آورده بود و نکته جالب اینکه هر دو این دوستان از قشر تحصیل کرده اینجا هستند. مسائلی که در ایران کمابیش تمام خانواده ها با آن روبرو هستند و همیشه به عنوان تفکر سنتی و عقب افتاده از آن یاد می شود در صورتی که به نظر می رسد رها شدن از این گونه مشکلات چندان هم به مدرنیته و یا تجدد ربطی نداشته باشد.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه


آی خوشم می آد از این آدمهایی که تو وبلاگشون راحت می تویسن که امروز تولد بچمه هر کی می خواد بگه تا آدرس بدم.اونوقت یه عالمه بچه می رن تولد بچش و چقدر بهشون خوش می گذره.البته اگه اطرافبان بذارن ...

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

کاش


بیو شیمی پاس شد یکی از سخت ترین درس هایی که خوندم از این نظر که هیچ پیش زمینه ای نداشتم و در عین حال یکی از شیرین ترین درس هایی که گذروندم در کل سالهای طولانی درس خوندنم از این نظر که همه چیز رو عملی یاد گرفتم.کاش همیشه این مدلی درس خونده بودم.کاش.....

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

خودم که غریبه نیستم.

احساس می کنم که تو خوندن خیلی کم حوصله شدم حتا می شه گفت که سطح مطالبی که می خونم به شدت افت کرده. حالا نه اینکه قبلن هم مطالب سنگین ادبی و فلسفی می خوندم ولی دیگه الان در حد فاجعه شده.
خودم که نگاه می کنم می بینم که نه دیگه وبلاگ درست و حسابی می خونم نه مقاله ی به درد بخوری نه حتا یک روزنامه و تحلیل درست و حسابی، کتابم که دیگه در دسترسم نیست البته منظورم کتاب به زبان فارسیˏ وگرنه به انگلیسی که فراوونˏ ولی مشکل اینجاست که انگلیسی من اونقدر خوب نیست که نکات زبانی رو بفهمم و از اونها لذت ببرم. از طرف دیگه من یک جورایی به خوندن معتاد هستم و خوب دیگه وقتی جنس خوب در دسترس نباشه کارم می رسه به خوندن نوشته های بی ارزش از هر نظر البته بی ارزش برای من وگرنه که همه شکر خدا نویسنده های خوبی هستند. اینترنت هم مزید بر علت شده تو ابن بی حوصلگی.
وبلاگ هایی که از قبل می خوندم یا دیگه نمی نویسند و یا اینکه خیلی کم، بعضی هاشون هم که از بس تکرار کردن خودشون و هواداراشون باورشون شده که حتمن خبری هست و کارشون شده از خودشون تعریف کردن و احساس نویسندگی بهشون دست داده اونهم در حد خدا. باید یک فکر اساسی بکنم برای این مساله و گرنه دور خواهم ماند از اصل خویش.
یکی از فایده های خارج شدن از ایران برای من واقعی تر دیدن زندگی و در نتیجه آدمها بوده و هست. اینقدر تو ایران همه فقط به ظاهر فکر می کنند وفقط از رو ظاهر ماجرا در باره اون قضاوت می کنند که دیگه یواش یواش یادشون میره که باید به چیزهای دیگه هم فکر کنند. نه اینکه من از بقیه جدا بوده باشم نه. با اینکه من آدمی نبودم که خیلی از مد و این چیزها سر در بیارم ولی ناخودآگاه در برخورد با بقیه ظاهر اونها برام مهم شده بود.
اینقدر رفتارهامون اغراق شده بود که تصور آدمها به جز اون چیزی که در ظاهرشون می بینیم غیر ممکن بود.نمی دونم چه جوری باید منظورمو برسونم ولی به عنوان مثال اینقدر دوستمون یا حتا همکارمون رو همیشه مرتب دیده بودیم که باورمون نمی شد ممکنه یک روزی نامرتب و شلخته باشه ولی هنوز هم دوست ما باشه.یا بر عکسش بعضی آدمها رو تو یک موقعیت هایی می بینیم که ظاهر دلخواه ما رو ندارند با سرعت یک برچسبی خواهند خورد یا بی کلاسن یا آدم حسابی نیستن و هزار مورد دیگه.

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

آرزو

کاش می شد که لحظه ی سال تحویل 89 در کنار خانواده ات بودی
نه به عنوان شرف اهل قلم، که هستی
و نه به عنوان روزنامه نگار مورد علاقه ام، که هستی
بلکه به عنوان یک همسر و یک پدر.
.............................
امسال عید همه ی ما چیزی کم دارد

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

شاید وقتی دیگر

امروز روز عجیبی بود. بعد از یک دوران طولانی بی خبری از دوستهای دوران کار و دانشجویی دو تا پیغام از دو تا دوست قدیمی گرفتم که بعد از احوال پرسی آدرس ایمیل دو تا دیگه از یار غار های دوران گذشته رو فرستاده بودند. قدیمی که می گم یعنی مربوط به زمانی که هنوز همه ایمیل نداشتند وتماس ها همه تلفنی بودند و هر وقت که دلمون برای هم تنگ می شد یا به دیدن هم می رفتیم یا به هم زنگ می زدیم. خداییش برای ده پانزده سال پیش هم دوستهای خوبی بودند. یکیشون وقتی که ازدواج کرد رابطه شو کم کرد و اون یکی هم وقتی که کارشو عوض کرد اگه با هاش تماس می گرفتی که هیچ در غیر اون صورت هیچ خبری ازش نمی شد.خاطرات خوش زیادی ازشون دارم مخصوصن از اون اولیه و تلاش زیادی هم کرده بودم که دوستیمون حفظ بشه بازم مخصوصن با اون اولیه. نمی دونم چرا خواستند که این دوستها ایمیلشونو به من بدن یعنی خودشون می تونستند ایمیل منو بگیرن و مستقیم تماس بگیرن.
من آدمی نبودم که برای دوستهام کم بگذارم حداقل خودم اینطوری فکر می کنم ولی حالا بعد از این همه مدت ،اصلن حرف مشترکی مونده یا حس کهنه ای مونده که بشه با دوستهای قدیمی قسمتشون کرد و مثل اون زمانها ساعتها با همدیگه بود و همیشه موضوعی برای تعریف کردن داشت.
نمی دونم واقعن نمی دونم. یک زخم کهنه شروع به خارش کرده ولی مطمئن نیستم که سر باز کردنش مایه ی آرامش باشه.
باید چند روزی بگذره تا بتونم تصمیم بگیرم..... شاید با سال جدید... شاید

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

روز زن

دیروز روز زن بود و خیلی ها در موردش نوشتن و خیلی چیزها گفته شد. تو این گوشه دنیایی که ما هستیم هم خبرهایی بود هر چند که من اینقدر کار داشتم که حتا از خونه بیرون هم نرفتم ولی طبق معمول وبلاگستان فارسی رو زیر و رو کردم..... مانی ب تو وبلاگش نوشته بود که ما زنها باید بچه هامون رو جوری تربیت کنیم که به برابری زن و مرد باور داشته باشن و به این ترتیب حداقل نسل بعدی زنها بهتر از ما زندگی خواهند کرد. حرفشو قبول دارم صد در صد هر چند که زمان بر و به قول معروف برنامه دراز مدت لازم داره ولی در صد اطمینانش هم بالاست. همه ی ما احتیاج به آموزش داریم تو خیلی از زمینه ها و این موضوع هم یکی از اونهاست. انکار نمی کنم که کار خیلی سختیه وقتی که تو کتابهای درسیمون برتری جنسیتی مستقیم و غیر مستقیم آموزش داده می شه ، وقتی پسرامون به این باور رسیده اند که حقی بیشتر از خواهرانشون دارند، وقتی برادرامون از اینکه خواهرشون تو یک زمینه از اونها جلوتر باشن ناراحت می شن، وقتی همسرامون در بهترین حالت فکر می کنن که اونها اونقدر خوب و روشن فکر هستن که برای شریک زندگیشون حق انتخاب و اظهار نظر قائل هستن نه اینکه زنها به عنوان یک انسان این حق و داشته باشن . ولی سختی نباید باعث باشه که قدمی به جلو بر نداریم حتی اگه اون قدم خیلی کوچک باشه.باید ایمان داشته باشیم که ما هم اثرگذاریم حتی اگه فقط به اندازه آگاه کردن بچه خودمون باشه. دختر ها و پسر هایی که از ما و پدرهاشون آگاه تر باشن حتمن جامعه بهتری رو می سازند.
دست مادر صبورم رو می بوسم که هرچند پسر براش چیز دیگه ای بود ولی باز هم به دختر هاش یاد داد که آدم بودن سخت تر از هر دوتاشه، مرد بودن و زن بودن...........

۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

یادم بماند

بعد از مدتها آفتاب می بینیم. یک حس خوب. لذت خالص. امروز فقط باید زندگی کرد. هر جور که بلدی. هر جور که می شه.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

یادم بماند

این روزها مثل بیشتر روزهایی که خسته می شم دور از جون شما (دور از جون خودم چون فقط خودم اینجا رو می خونم ) مثل خر از درس خوندن پشیمون می شم. هزار تا بد و بیراه به خودم می گم و تصمیم می گیرم که بعد از تمام کردن این فوق لیسانسم شایدم از وسطهاش دیگه درس نمی خونم و مثل بچه آدم زندگی می کنم( شما که غریبه نیستین خیلی هم عاشق علم و این خزعبلات نیستم ولی یک جورایی بهش معتاد شدم).
اما چه کنم که نمیشه. نمی دونم یک حس جاه طلبی بهم می گه که هنوزم می تونم و باید درس بخونم وقتی سر کلاسها می بینم که با یاد گرفتن چیزهای جدید انگار یک چیزی اون ته قلبم تکون میخوره می فهمم که هنوز می تونم ادامه بدم. البته گفتم که همه اینها تو وقت خستگیه. وقتی خسته نیستم یا امتحان ندارم که خدا رو هم بنده نیستم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

احساس کسی رو دارم که رفته مو هاشو کوتاه کنه تا سرش سبک شه ولی موهاشو با اره کوتاه کردن. حالا نه موی بلند داره نه سرش سبک شده.
طعم گسیه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

کمی دیر

دارم چیزهایی یاد می گیرم که دو سال پیش به خاطر بلد نبودنشون چیزهایی که بلد بودم هم نمی گفتم. حس خوبیه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

کار گروهی

من نمی دونم این که می گن ایرانی ها نمی تونن کار گروهی کنن درسته یا نه ولی احتمالن اونیکه اینو گفته همکار آلمانی نداشته. والله به خدا.

۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

این شعر کیوان مهرگان رو خیلی دوست دارم:

در کشور من
جایی برای عشق ورزیدن نیست
بیا
خیانت کنیم

در کشورمن
جایی برای اعتراض نیست
بیا
سرکوب کنیم

در کشور من
جایی برای عبادت نیست
بیا
کفر بورزیم

در کشور من
جایی برای رفتن،آمدن و خاطره اندوختن نیست
بیا......

کجا تو را دعوت می کنم؟
هر جا هستی بمان
بی درد،بی خاطره،بی کشور.


۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

چند شب پیش، نمی دونم چی شد که یاد آهنگ های قدیمی افتادیم. حالا قدیمی که می گم منظورم همین داریوش و ابی و این نسل از خواننده هاست. یاد سال های دانشجویی تو دانشگاه شیراز و خوابگاه ارم برام زنده شد. شب هایی که تنها تفریح غیر مجاز ما گوش کردن این نوارها بود و نوارهایی که اتاق به اتاق بین بچه ها می گشت. یادش به خیر.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

پنجره های جدید

بعد از مدتها، شاید بعد از هفده سال دوباره دارم شیمی می خونم اونهم بیوشیمی اونهم همش تو آزمایشگاه. یک جورهایی هم خیلی سخته برام و هم تجربه ی جدیدیه. بعد از اینهمه فیزیک و ریاضی خوندن به تنوع اساسی احتیاج داشتم که اونهم رسید. باید پنجره های جدید رو باز کرد و نفس کشید.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

تو این روزهای سرد وبرفی و پر از دلهره های بیخودی برای من و پر از آشوب و ترور و مرگ و زلزله برای دنیا و مخصوصن برای ایران، لذت پیدا کردن و خوندن یک وبلاگ که توش پر از زندگی روزمره یک آدم معمولی با تمام پستی و بلندیهاش باشه مثل لذت خوردن هول هولکی یک لیوان چای میمونه که از یک طرف دوست داری با لذت بخوریش و طولش بدی و از طرف دیگه هی به خودت یادآوری می کنی که کارهای مهم تری داری که باید انجام بدی و هیچ وقت نمی دونی که این کارهای مهم تر کی تموم می شن که آدم به کار و زندگی غیر مهمش برسه و لذت ببره.
این جا بعد از چند هفته آفتاب دراومده ولی بازم باید به کارهای مهم تر رسید و بی خیال قدم زدن شد.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

دوباره اون احساس دلهره و ناامیدی به سراغم اومده.همون احساسی که مجبورم می کنه دوباره بنویسم "در نیمه ی راه سرگردانم"
امروز تو دانشگاه پیداش شد وقتی که در مورد نتایج امتحانها صحبت می کردیم.یک احساس ناتوانی به همراه دلهره باید یک راهی داشته باشه نوشتنش شاید کمک کنه که از فکرم بره. نمی دونم.
.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

من وبلاگ خوانی را از وقتی شروع کردم که چند نفر از دوستان ما شروع به وبلاگ نویسی کردند.نمی دانم شاید پنج سال پیش. اوایل هفته ای یکبار یا دوبار.اصولن در آن سالها خیلی پای اینترنت نبودم. کم کم چند وبلاگ دیگر پیدا کردم و نمیدانم چطور شد که پایه ی تمام پستهای نویسنده های مورد علاقه ام شدم. در این میان اما خواندن وبلاگ سبکباران برایم طور دیگری شروع شد. دو سال پیش که مهران قاسمی تازه از دنیا رفته بود نمیدانم در وبلاگ کدام یک از روزنامه نگاران عکس او را که آرام پشت میز کارش خوابیده بود دیدم و با اسم سارا معصومی آشنا شدم. هیچ کدام از آنها را نمی شناختم و حتی مقالات آنها را هم در روزنامه ها دنبال نمی کردم. اولین پستهایی که از وبلاگ آنها خواندم مربوط به روزهای مرگ مهران بود . اوایل نوشته های سارا برایم مثل نوشته های تمام کسانی بود که عزیزی را از دست داده اند . وقتی که عکس های مراسم خاکسپاری مهران را دیدم و عکسهای سارا که تابوت همسرش را همراهی می کرد به نظرم جوانهایی آمدند متفاوت از بیشتر همسن و سالان خودشان. عشق و ایمان سارا که در نوشته هایش پیدا بودند او را برایم متمایز کرده بود. برای من که مذهبی سفت و سختی نبودم این حد از صبر و توکل به خدا در چون آن شرایط سختی عجیب و ناشناخته بود. سپردن معشوق به دست خدایی که ایمان داری بیشتر دوستش دارد آرامش دهنده و زیبا بود اما از چون منی بر نمی آمد. فکر می کردم سارا هم بعد از مدتی هم از غمش کم می شود و هم واقعیت زندگی مجبورش می کند به فراموشی.
این روزها دقیقن دو سال از مرگ مهران می گذرد و من هنوز وبلاگ آنها را می خوانم. حتی تمام آرشیو را هم خوانده ام. سارا هنوز با همان عشق از مهران یاد می کند وبا همان ایمان به خدا توکل. هیچ وقت برایش کامنتی نگذاشته ام ولی هر بار با دلتنگیهای سارا گریه می کنم و برای مهران آرزوی آرامش. هر بار به ایمان سارا غبطه می خورم و برایش با تمام وجود آرزوی زندگی کردن.
فکر می کنم در این دور و روزگار عشقهایی چون این پاک نایابند و سزاوار تحسین.
دندان خرابم را کشیده بودم.
پاکش کردم.
خراب کشیده بودمش.

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

بد جوری دلم می خواست سیگار بکشم . یک سیگار با فیلتر زرد.
اما جعبه مداد رنگیم مداد زرد نداشت.

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

امیدوارم سال 2010 سال خوبی باشه برای همه و مخصوصن برای خونمون ایران. آرامش داشتن حق مردم ایران است مثل تمام مردم دنیا.