۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

پی کی جان


هشتم بهمن سال هشتاد و یک بود که برای اولین بار پاش به زندگی ما باز شد. همون موقع دخترک با یک کیک درنا و یک کبریت به جای شمع براش جشن تولد گرفت و اسمش شد پی کِی جان.یک رنوی پی کی مشکی که اون سالها به سختی خریدیمش و چند سالی زیر پامون بود.از اینکه چه جوری خانواده تپل ما توش جا میشد که بگذریم شیرینی اولین ماشینِ ما تا ابد با یاد اون برامون می مونه و کلی خاطره سفر که از خودش به جا گذاشته که فکر نکنم دیگه تکرار بشن. اصلن اون ماشین برای خودش یک شخصیت جدا داشت. تو تمام فامیل به اسم پی کی جان معروف بود و با این اسم انگار یک عضو خانواده بود، انگار با ما دوست بود دوستی که بدون جان صداش نمی کردیم. بعد از اون باز هم ماشین خریدیم و به سفر رفتیم ولی هیچ کدوم از ماشینها نه اسم دارند و نه چیزی رو به یادمون می آرن.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

....


دلم یک پرش بزرگ می خواد تو زندگیم. از اون پرش هایی که بعدش می تونی تا هرجا که دلت خواست پرواز کنی. از اون پریدن هایی که باورش حتی برای خودِ آدم هم سخت باشه.از اونهایی که بعدش برگردی و پشت سرِ تو نگاه کنی و کیف کنی و هی به خودت بگی که واقعن پریدی و تموم شده.دلم پریدن پرنده وار می خواد سبک و رو به قله،رو به نوک بلند ترین شاخه درخت. از پرش های قورباغه وار متنفرم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

همین هستم همین خواهم شدن باز


فکر می کنم یکی از مشکلات من در زندگیم این بوده و هست که همیشه احساس کردم درجایگاهی که باید باشم نیستم. نمی دونم این جایگاه ها از کجا اومدن ولی همیشه آزارم دادن. پدرم همیشه دلش می خواست دختر بزرگش خیلی زرنگ و سیاستمدار باشه و من نبودم . ساده بودم وهستم و این پدرم رو عذاب می داد و عذاب پدرم منو ناراحت می کرد. درسم که تموم شد تو یک اداره دولتی کار پیدا کردم. کاری که فقط کار بود و هیچ ربطی به درسم و یا روحیاتم نداشت. تو تمام اون سالها فکر می کردم باید یک کاری بکنم و برگردم به چیزهایی که دوست دارم.تا اینکه بیکار شدم و همش با خودم درگیر بودم که "این بود زندگی که می خواستی " و یک جورایی با خودم لج می کردم که نتونم از هیچ چیز لذت ببرم از مادر شدن از بزرگ شدن دخترم و از همه چیزهای طبیعی که دیگه تکرار شدنی نیستند. دوباره که شروع کردم به درس خوندن اگرچه قبول شدن تو دانشگاه بعد از ده سال موفقیت بزرگی بود ولی همش فکر می کردم که من دیگه باید تکلیف زندگیم معلوم می شد و از این جور فکر و خیالها که هنوز هم ادامه داره. وقتی از ایران خارج شدیم تا مدتها در حال حساب کتاب که اصلن تو این سن و سال کار درستی کردیم یا نه.بعدش که یک کم جا افتادیم و دوباره درس خوندن شروع شد اگر چه که خیلی دوستش دارم و از درس خوندن و رشته ای که دارم می خونم راضیم ولی همش می گم بعدش چی و نگرانی اینکه آیا بعد از این همه زحمت می تونم یک کار در ارتباط با رشته ام پیدا کنم یا نه راحتم نمی گذاره و همش فکر می کنم شاید بهتر بود با یک کار سطح پایین شروع می کردم و بی خیال درس می شدم.مطمئنم که در اون صورت هم راضی نبودم ولی خوب فکر و خیال آدمو ول نمیکنه. همش می گم اگه کاری متناسب با این همه درسی که خوندم پیدا نکنم می مونم با یک عالمه حسرت برای عمر رفته و پول نداشته .نمای کلی زندگیمو دوست دارم ولی کاش هر کاری رو به وقتش انجام داده بودم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی


مدتهاست که دیگه با خانواده ام حرفی برای گفتن ندارم. تلفن که می زنند یا می زنم حرفها در حد دیگه چه خبر و اونجا هوا چه طوره باقی می مونه و بعد سکوت. هنوز به شدت دلم برای ایران رفتن تنگ می شه ولی نگرانم که حتی وقتی با هم هستیم هم حرفی نداشته باشیم. مامانم که همیشه کم حرف بود و تا لازم نبود حرفی نمی زد خواهرهامم که هر کی سرش به کار خودش گرم شده و احساس می کنم که دیگه چیز مشترکی نداریم که بتونیم در باره اش با هم حرف بزنیم تازه با یکیشون که اصلن نمی شه حرف زد چون به شدت مواظب روحشون هستن و در حال خودسازی. برادرها هم که تکلیفشون معلومه اصلن یادم نمی آد که حتی یک بار با هم مثل دو تا دوست حرف زده باشیم همیشه با هم بودیم و ظاهر رو حفظ کردیم فقط چون خواهر و برادریم . از اولش هم سبک زندگی من با خواهر و برادرهام فرق می کرد ولی الآن این فاصله خیلی زیاد شده. حرف بهتر و بدتر نیست حرف تفاوت هاست . دوست دارم بدونم چه جوری بعضی از آدمها با این که سالها از هم دورن ولی هنوز می تونن با هم درد ودل کنن و با هیجان اتفاقات زندگیشون رو برای هم تعریف کنن . خیلی معلومه که دلم برای حرفهای ساده فامیلی تنگ شده؟ اصلن می دونین چیه دلم برای غیبت کردن تنگ شده. به این هم می گن مادر و خواهر که نه می شه باهاشون غیبت قوم شوهر تو بکنی و نه می شه در باره ی عروسها حرفی بزنی و نه خبری بهت می دن در مورد فک و فامیل. بابا پاستوریزه بودن هم حدی داره.