۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

هر لحظه ویران تر


ابن روزها مدام در حال جنگم، با خودم ، با این افسردگی که مثل زمستان دو سال پیش کمین کرده تا وا بدهم و همه ی دنیامو سیاهِ سیاه بکنه. مدام به خودم یاد آوری می کنم که اوضاع بد نیست و بهتر هم می شه ولی به طور وحشتناکی با خودم در گیرم. با خودم فکر می کنم که من عوض شدم ،خیلی زیاد. دیگر از آن فرناز کله شق خبری نیست. دیگه جرات ندارم از حق خودم دفاع کنم چون مدام در حال حساب کتاب کردنم. کِی اینجوری شدم ؟ چرا؟ اصلن از اول بلد بودم یا اینکه به طور پیش فرض یک چیزهایی داشتم ولی فکر می کردم که خودم اونها رو به دست آوردم؟ بلد بودم که تو غریبه ها خودی نشون بدم؟ اون همه هارت و پورتم واقعی بود؟ که تو سری نمی خورم و هر کاری بخوام می کنم و محدود نمی شم و ...... امتحانی نداده بودم که رد بشم. در زندگی خانوادگیم که مشکلی نداشتم که بخوام براش بجنگم و ببینم چند مردِ حلاجم. تقصیر کی بود که به این روز افتادم که از ترسِ از دست دادن نداشته ها همه چیز رو بریزم تو خودم؟ به خاطر ندونستن زبان این قدر محتاط شدم یا این سرزمین لعنتی این قدراعتماد به نفسم رو از بین برده؟ تو ایران چه طوری بودم؟ جرات داشتم به آدمهای مهم تر از خودم نزدیک بشم؟ جرات داشتم تو کار خودمو همونقدر که خوب هستم نشون بدم یا منتظر بودم بقیه یک روزی بفهمند؟ فکر نمی کنم مشکل از اینجا باشه. تو ایران هم ادعا های همه رو قبول می کردم و اجازه می دادم که همه فکر کنند از من بهتر هستند. یک وقتهایی از ایران بدم می آد به خاطر همه چیزهایی که باید سالها پیش یاد می گرفتم و نگرفتم یعنی باید بهم یاد می دادند و ندادند و یک وقتهایی از این جا متنفر می شم که نداشته های ما پایه های پیشرفت تو این سرزمینِ. چیزهایی مثل نشون دادنِ خودت ، شاید حتی تظاهر به چیزهایی که نیستی. می ترسم از روزی که از هر دو جا بدم بیاد. می ترسم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

دانای کل


حالم خوب نبود و نمی دانستم مشکل کجاست پس در نتیجه نمی توانستم حلش کنم.دانای کل من، که هیچ وقت نمی توانم چیزی را از او مخفی کنم به دادم رسید.هر جه باشد او فیلم زندگی من را نقد می کند . او به یادم آورد که در این چند روزه دوباره با نا بازیگرها همبازی شده ام.با بازیگرهای بد که فیلمنامه را یا نمی فهمند و یا بازی بلد نیستند.بهتر شدم از این به بعد بیشتر دقت می کنم. دانای کلِ من دوستت دارم