۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

بعد از پنج سال

 امروز پنج سال از روزی که نوشتن در این وبلاگ رو شروع کردم می گذره. خیلی چیزها رو ننوشتم و بعصی چیز‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها رو هم نوشتم. مرورش  که می کنم از داشتنش خوشحال میشم. اتفاقات خوب و بد رو با هم به یادم می آره. هم شادی و هم ناراحتی . هم خشم و هم مهربانی. هم نا امیدی و هم امید.
وقتی مرورش می کنم می بینم احساسات لحظه ایم رو اینجا بیشتر ثبت کردم. بدون ویرایش. شاید الان  دیگه اون احساس رو نداشته باشم اما مهم نیست. خوبه که حال اون لحظه لم رو می تونم به یاد بیارم. 
تولدت مبارک دوست روزهای سخت. بیشتر بهت سر می زنم .

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

همکار فرانسویم همیشه شاد و خندان است. یک جور شادی سر خوشانه ی بی دغدغه ی کودکانه.بی هیچ ترسی از آینده. انگار که هیچ تجربه ی ناخوشایندی  جدای اتفاقات روزمره زندگی نداشته. مهم ترین مسئله ی زندگیش نوع جدید آبجو برای امتحان کردن و به تعطیلات رفتن است. پدر  و مدرش هم همینطور. از بهشت های جدیدی که کشف می کنند عکس می فرستند و مزه های جدیدی که دخترشان باید امتحان کند.
همکار سوئدیم  کمی بیشتر خودش را درگیر جامعه اش می کند. به مسائل اجتماعی علاقه بیشتری نشان می دهد و بحث می کند اما درگیرش نمی شود. ترس و نا امنی ملموس برای مردم آن سر دنیا، قصه های دوری هستند برای تعریف کردن.  بازی ها خودش را دارد و سرگرمی های مخصوص با دوست پسر های گاه به گاه  نو شده.
همکار دیگر سوئدی اصلن از دنیا خبر ندارد. مهم ترین نقطه دنیا در حال حاضر بنگلادش است که جدید ترین دوست دخترش از آنجا آمده و دراز مدت ترین برنامه اش برای این رابطه تا زمانی است که درس دوست دخترش اینجا تمام شود و از اینجا برود. شاد از کریسمس و برنامه برای رفتن به خانه پدری در تعطیلات. بدون دوست دخترش حتی این برنامه هم نبود. هر چه پیش می آمد فقط خوشی بود و مستی ، آبجو و مهمانی و کباب.
من ، هر روز که بیدار می شوم  اول اخبار ایران را چک می کنم و خبرهای سوئد در قدم بعدی. اخبار سوریه و افغانستان را می بینم و می شنوم ودر نوشته های فیس بوکی می خوانم. دخترک شروع کرده به آهنگ های ایرانی گوش کردن.  شاد بودم که به زبان مادری بر می گردد. خیال باطل .شاهین نجفی و کلی سوال در مورد کهریزک و داروهای مخدر اشاره شده در آهنگ. راز تداوم ما در تناقض . و همه بدبختی ها مرور می شود دوباره و چند باره.  شاد ترین خاطره ی اجتماعی ام برایش دوران خاتمی است و شور وحالش. صف های طولانی دوران جنگ و ترس ها و کابوس های نسل ما قصه های تکراریست برایش. 
کم کم بهتر می فهمد چرا شاد بودن اینقدر برای ما سخت تر از دیگران است. 
ونوشته ی "علیرضا رضایی " عجیب به دل می نشیند این روزها که:
"حالا خودمان خودمان را توقیف کردیم. خستگی‌مان از یک‌طرف، وحشت له شدن زیر فشار زندگی‌ای که هیچوقت فرصت زیادی برای تجربه‌اش نداشتیم، ترس به حق از اینکه مبادا مقدسات و اعتقادات‌مان که کمترین هزینه‌اش همین بوده که ما الآن اینجائیم، تبدیل به روزمره‌های بی‌مزه بشود. حالا ما در چهل سالگی، صد برابر ده سالگی‌مان به مهر، به مادر، به پدر، به امنیت، به هر چیزی که این معنی را بدهد احتیاج داریم. نیازی نیست خودمان را توی آینه نگاه کنیم. ما تنها پیرهایی هستیم که نوه نداریم ولی نتیجه داریم. نتیجه‌ی ما خود ما هستیم. ما پیرترین جمعیت جوان دنیا هستیم..." 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

دو سال

امروز دقیقن دو سال شد که من تو این شرکت مشغول به کار شدم.  این کار رو در روزهایی به شدت سخت پیدا کرده بودم و به همین دلیل عجیب برام دلچسب بود و هست. با تمام سختی هایی که داشت و داره.
از این که بدون هیچ حمایتی به اینجا رسیدم به خودم می بالم. تو زندگیم لحظات جا زدن کم نبوده اند. من هم خیلی شجاع و نترس نبوده ام. تنها کاری که سعی کردم بکنم و یاد گرفتم این بود که با خودم مهربون باشم.  به خودم فرصت اشتیاه و شکست بدم. برای تمام شکست هام غصه بخورم و بعد از مدتی بلند  شم و زخم هام و درمون کنم و ادامه بدم. سعی کردم خودم رو برای هیچ چیز سرزنش نکنم. حسودی کردم به دیگران- آره اما ته دلم - کی هست که هیچ وقت نکرده باشه. دلم خواسته جای دیگران باشم اونهم آره. ترسیدم؟ خیلی زیاد، از در جا زدن در نیمه ی راه. از تنهایی ، از آینده نامعلوم ، از بی پولی و هزاران چیز دیگه. اما مهم اینه که دارم ادامه می دم. افتان و خیزان. یاد می گیرم که بهتر باشم در همه چیز.
تو این شرکت که نمی دونم چند سال دیگه براش کار می کنم ، روزهای خوبم هزاران برابر بیشتر از روزهای بدم بوده. یاد گرفتم که هر چیزی رو که می خوام  بگم و درخواست کنم. بیشتر بجنگم و فکرهامو بر زبون بیارم.
از این اتفاق خوشحالم و امیدوار.