۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه

دیروز از صبح پای کامپیوتر بودم و اخبار ایران رو دنبال می کردم نمی دونم چرا ولی دلم همش شور می زد و نگران بودم. فیلمهای ایران رو که دیدم بغضی گلومو گرفته بود که نمی دونستم چه جوری باید از دستش خلاص شم. باورم نمی شد که تو روز عاشورا با مردم این رفتار بشه و بعد هم اونها رو مشتی اوباش و خرابکار بنامند. شب خونه ی یکی از دوستان سوئدی مهمون بودیم به بهانه ی کریسمس. یکی از کارهای سختی که باید اینجا انجام بدم جواب دادن به سوال های مردم اینجا در مورد ایرانه. توضیح دادن شرایط ایران با پیچیدگی های خاص کشور ما برای دوستهایی که هیچ چیز در مورد شرایط سنتی و پیچیدگیهای مذهبی مردم ما نمیدونند واقعن برای من سخته . از اینکه مردم ما با شرایط اینجا سنجیده بشن بدم می آد. تمام مدت به فکر تهران بودم و مقایسه می کردم آرامشی که این مردم دارند و استرس و فشاری که مردم تو ایران تحمل می کنند. برای کشورم و مردمم آرزوی آرامش و رهایی از این شرایط سخت و فرسایش مدام رو دارم .

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

تمرکز ندارم و نمی توانم کارم را تمام کنم. دلم می خواهد هر لحظه اخبار ایران را کنترل کنم ثانیه به ثانیه. وقتی دور هستی و در سایت های خبری فقط اخبار نگران کننده دیده می شود تمام فکر و ذکرت می شود ایران و نا آرامیهایش که در این چند ماه به اوج رسیده است.
وقتی بعد از انتخابات به ایران رفتم باورم نمی شد که بسیاری از مردم بدون توجه به اخبار و اتفاقات پیش آمده در کشور به زندگی ادامه می دهند و بسیاری حتی نمی دانند که چه شرایطی در کشور برقرار است و این برای منی که ساعتها با دیدن فیلم ها و تصاویر آن روزها اشک ریخته بودم و خودم را در تمام اعتراضات تصور کرده کرده بودم عجیب بود.
این روزها اما خدا را شکر می کنم. با تمام احترامی که برای مردم معترض خشمگین این روزها قائلم به خاطر تمام جوانهای بیخیالی که فقط به فکر خوشی و جوانی هستند و زندگی را زتده نگه می دارند خدا را شکر می کنم. چه خوب که همه مثل من نگران نیستند.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

یلدا یعنی یادمان باشد که زندگی آنقدر کوتاه است که یک دقیقه بیشتر با هم بودن را باید جشن گرفت.
جمله بالا چند سال پیش با اس ام اس به دستم رسید و عجیب به دلم نشست. امسال دومین شب یلدایی بود که من ایران نبودم و اولین سالی بود که با کسانی غیر از خانواده ام یلدا رو جشن گرفتیم. بد هم نبود و خوش گذشت.
باید بیشتر تمرین کنم که آدمهای مختلف رو دوست داشته باشم. باید به چشم تمرین روی خودم به این ماجرا نگاه کنم.

۱۳۸۸ آذر ۲۸, شنبه

هوا ابریه و چند روزی میشه که برف می آد. احساس می کنم زندگی کردن رو گم کرده ام. یک جورهایی یک بعدی شدم و این خوشحالم نمی کنه. از اونیکه می خواستم یاشم خیلی دور شدم باید یک فکری بکنم.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

وقتی سرم شلوغه مثلن فصل امتحان ، کلی برنامه میریزم که اگه سرم خلوت شد حتمن فلان کارو انجام می دم ...کلی می خوابم...فلان کتابو می خونم وخلاصه همیشه همینطوریه. وقتی سرم خلوت می شه دیگه حوصله هیچ کدومشون رو ندارم و وقتم رو پای اینترنت به حد وحشتناکی حروم می کنم. شب های بعد از امتحان که حسابی احساس بطالت می کنم از اینکه نباید دیگه درس بخونم . الان هم بعد از امتحانه.کلی مقاله هست که باید برای ترم جدید بخونم و کلی کار هست که باید انجام بدم ولی حسش نیست البته من فقط شروع کردن برام خیلی سخته ولی اگه کاری رو شروع کنم سعی می کنم به یه جایی برسونمش.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

در نبمه راه سرگردانم.