۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

"مهمان داریم"

فیلم خوبی بود. همیشه فیلم هایی که در مورد بازماندگان جنگ بوده  رو دوست داشتم ولی یک جمله ای تو این فیلم بود که بدجور به دلم نشست. شاید چون مناسب حال الآن من بود. دیگه اینقدر به فیلم نامه نویس های وطنی بد نمی گم.
"زن قصه: سر و صدا نکن آبرومون تو در و همسایه می ره
مرد قصه:  آبرومون وقتی رقت که غریبه ها زودتر از ما فهمیدن تو دل بچمون چی می گذره."


حس خود مرد قصه پنداری بهم دست داده مخصوصا که مرد قصه پرویز پرستویی بود :)

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

چه غریب ماندی ای دل!
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری......

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

به عمل کار برآید به سخنرانی نیست

شوکه شده ام. بعد از یک ماه حرص و جوش خوردن از خواب بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی . انگار کن که با پتک کوبیده باشن به سرت. می گذره این روزها. مثل تمام روزهای سختی که گذشتند ولی یک فرقی وجود داره. ضربه پتک کار خودشو کرده دیگه چشات رو هم جفت وجور نمی شن که خودت رو به خواب بزنی. هر کار کنی همیشه یادت هست که من اونی که باید، نیستم. اونی که باید هیچ وقت تو روزهای سختش به یاد من نمی افته. من اولین کسی نیستم که بخواد مشکلش رو با اون در میون بگذاره.مهم نیست کی هست ، مهم اینه که من نیستم.
درد داره خیلی زیاد. باور کردنش هم سخته، اونهم خیلی زیاد. ولی به جاش ضربه اش کاری بوده و تا ابد جاش می مونه. هر چقدر هم که بخوام عوض بشم که می شم ولی ترمیم این زخم خیلی سخته. اصلن شاید نباید خوب بشه فقط باید یاد بگیرم که واقعیت رو قبول کنم و باهاش زندگی کنم. یاد بگیرم که حرفها همیشه واقعیت ندارند. رفتار روزهای سخت اصالت دارند و جز اون هیچ.