۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

دردهای نگفتنی


رفتم دانشگاه، بعد از یک هفته. چند تا کار داشتم و چند تا مدرک باید بر می داشتم. خوب و خوش بعد از کلاس رفتم دفتر سابقم.کارهام رو انجام دادم، با چند نفر سلام و علیک کردم، برای استادهای سابق یک دستی تکون دادم و رفتم که یک لیوان آب بخورم.دوستانِ چون آب روان- فقط روانش را منظورم است- که موقعیت منو می دونند و از بلاهایی که سرم آمده خبر دارند همگی از دیدن من خیــــــــــلی خوشحال شدند!!! و پرسیدند که "هر روز می آی دانشگاه؟" با یک لحن پرترحم که آخی! از روی بیکاری اینجایی و برای بار دهم جواب دادم که نه. هفته ای یکی دوبار سر می زنم تا صندوق پستی ام رو چک کنم.شاید نباید توضیح می دادم. فکر کن اگر هر روز می رفتم باید هر روز به این سوال جواب می دادم. و شروع کردم به حرص خوردن که به خودم آمدم ونگذاشتم که همه چیز به خانه ی اول برگردد. بعضی آدمها یا نمی فهمند- که من همیشه دوست داشتم اینطور فکر کنم- و یا می فهمند که با یک حرف ساده در مورد چیزی که اصلن به آنها ربطی ندارد، چه به روز بقیه می آورند.درد این حرفها سهمگین تر از خود واقعه است. از کسی حرف شنیدن از موضع بالا که آدم بزرگی نیست. که حداقل من این را می دانم چرا که این راه را در ادامه ی من آمده است. که در نهایت رشدش هم هنوز خیلی راههای نرفته دارد. که زمانه چه ها که نمی کند باآدمها. این دردها را نمی شود به آسانی توضیح داد. دردِآن برای آدمی مثل من که آگاهانه زبان تند وتیزم را کنترل کرده ام، که همیشه رو بازی کرده ام،که از هیچ کمکی به آنها وقتی که تازه شروع کرده بودند، دریغ نکردم، دو چندان است. ولی نوشتم که یادم بماند باید باور کنم که می فهمند و می گویند، که هنوز هم در برابر وقاحت و پررویی بعضی از آدمها عاجز می شوم، که باور کنم پیش از هر چیزی به بعضی ها باید سطحشان را گوشزد کرد اما نه با بزرگواری، که از درک آن عاجزند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

ناگهان چه زود دیر می شود


تازگیها که نه چند وقتی هست که فهمیده ام که خیلی کودکانه زندگی کرده ام.سال های طولانی زندگی ام را می گویم. در تمام این سالها کودکانه تصمیم گرفته ام. همیشه فکر کرده ام که خیلی وقت دارم و هنوز خیلی کارها را باید و می توانم بکنم. همیشه فکر کرده ام که برای خیلی چیز ها دیر نیست اما... اما امروز می بینم که دیر است. کودکانه درگیر روابطم با آدم ها می شوم. کودکانه و بی سیاست. که بلد نباشم لبخندم را نگه دارم بعد از دیدن ناراستی ها. که یا دوست هستم و یا نیستم. که دایره روابطم هر روز کوچک و کوچک تر بشود. که خیلی اهل نالیدن نباشم و اگر بنالم هم نه تنها مشکلم حل نشود که خودش یک غصه بشود روی دلم. دلِ کودک واره ام. خیلی شنیده ام و شاید هم گفته ام به خودم که بزرگ شدن درد دارد اما من فقط دردش را کشیده ام. از بیرون آدم بزرگ مغرور و خودرایی دیده می شوم که راهِ خودش را می رود اما منِ کودکم درد دارد زیاد.