۱۳۹۲ دی ۵, پنجشنبه

چون تو را نوح است کشتیبان


یکی از مشکلات همیشگی من با کریسمس و جشن سال نو میلادی این بود که من به عادت دیرین توقع داشتم که بعد از جشن سال نو هوا بهاری باشه و روزها آفتابی و خب اینطور نبود.. تو این چند سال همیشه ژانویه و فوریه دلگیرترین ماههای سال بودند برام. روزهای کوتاه خاکستری سرد و پر برف. اما امسال از مرحمتی خدا هوا اینجا بهاری شده. فقط یکبار برف اومده و چمنها حتی یخ هم نزده اند. روز بعد از کریسمس هم به همراه آقای همسر به یک پیاده روی دونفره چند ساعت رفتیم و حالمون بهتر شد. احساسم شبیه روز اول فروردین بود که برای عید دیدنی از خونه بیرون می رفتیم. تازه به نظرم مردم هم مهربونتر بودند. خدا جون حواسم هست که امسال همه جوره با دلم راه اومدی. که ما کشتی در این طوفان به امید تو می رانیم.

۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

.روزهای برفی


اینجا برف اومده. دیر به نسبت هر سال ولی اومده و هوا هم سردتر شده. پارسال همین موقع ها یک کار ساعتی گرفته بودم تو همین شرکتی که الان هستم و هر شب از ساعت 8-10 شب تو آزمایشگاه کار می کردم. از سر کار که بیرون می اومدم اتوبوس رفته بود و تا اتوبوس بعدی باید نیم ساعت منتظر می موندم که خب از من بر نمی اومد. کلاه کاپشنم رو می کشیدم رو سرم و تو سرمای منفی بیست درجه پیاده می اومدم خونه.آقای همسر هم اون روزها تهران بود و دخترک اون موقع شب تنها. احساس بدی بود خیلی بد. یک جور ناتوانی و ناچاری و اجبار هم زمان.. یک جور سوز دل بی دلیل. حالا که گذشت و نتیجه خوبی هم داشت ولی الان که به اون روزها فکر می کنم باورم نمی شه که من اونجوری کار کرده باشم. الان ساعت 6 عصر به بعد اینقدر خسته ام که حال هیچ کاری رو ندارم. نمی دونم شاید اگر باز هم تو اون شرایط باشم از عهده اش بربیام ولی آرزو می کنم هیچ وقت اون روزها بر نگردند.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

رویای نیمه کلاس


یکروزی سر یکی از اون کلاس های زبان بی پایانی که تو ایران میرفتم معلم از هممون پرسید که شغل رویاییمون چیه. خب من هم که از همه بچه ها یک ده سالی بزرگتر بودم و ریا نباشه تحصیلات بیشتری هم داشتم گفتم که محقق بودن شغل رویاییمه. معلم مربوطه پوزخندی زد و گفت یعنی فکر می کنی کسی تو دنیا پول میده که تو تحقیق بکنی؟و اصلن چرا باید همچین کاری بکنه؟ منم فهمیدم طرف تو باغ نیست زدم به شوخی که چون من آدم خوبیم بهم پول میدن که فکر کنم و به شوخی برگزار شد. آقای اشراقی امروز دقیقا یکی به من پول میده که فکر کنم. چرا شو نمی دونم ولی خواستم بدونی من به رویام رسیدم.

۱۳۹۲ آبان ۲۸, سه‌شنبه

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا برمنتهای همت خود کامران شدم


قرارداد کاریم رو امضا کردم. یک کار خوب تخصصی در ارتباط با رشته تحصیلیم. انرژی مثبتی که از این آدمهای سرد گوشت تلخی که رییسهام باشن گرفتم غیر قابل وصفه. خوشحالم.

۱۳۹۲ آبان ۹, پنجشنبه

عقلی که به هفتاد سال هم نمی آید و از این صوبتا


اوضاع کارم یک کمی بهتر شده. کارم رو دوست دارم. محیط کارم هم بد نیست و از همه مهمتر حقوقم هم خوبه. یعنی همون قطره قطره جمع گردد و اینها.منهم سعی می کنم درست تر رفتار کنم و ادای خانم مهندس ها رو در بیارم بعضی موقع ها هم یادم میره و بازهم همون خل بازی های همیشگی. باید موقعیتم رو تثبیت کنم و دارم تمام سعیم رو می کنم.

۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

۱۳۹۲ آبان ۶, دوشنبه

سکوت


تصمیم گرفتم دیگه زیاد حرف نزنم. احساس می کنم نمی تونم با حرف زدن منظورم رو برسونم. پس ساکت میشم با اختیار.بحث نمی کنم در رابطه به هیچ موضوعی مخصوصن سیاست. حرف خودم رو میزنم ولی بحث نمی کنم. این تصمیم جدیدمه و نمی خوام عوضش کنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی


یکی از افتخارات من تو زندگیم این بود که هیچ وقت عوض نشده بودم. یعنی چطوری بگم عبور از هیچ مرحله ای تو زندگیم باعث نشده بود که فکر کنم چیزی تغییر کرده. دانشگاه قبول شدن، ازدواج کردن، کار کردن و هر موفقیت یا شکست دیگه ای من رو عوض نکرده بود. اوایل پیش خودم فکر می کردم چه آدم متواضعی به نظر می آم وقتی این قدر به فکر همه چیز هستم و خودم رو با هر چیزی تطبیق می دم. بعو دیدم نه به نظر بقیه هم من تغییری نکردم. یعنی فرنازی که اینهمه تلاش کرده و درس خونده و جون کنده هیچ فرقی با اون فرناز 15 ساله سر به هوا نداره. خوب حداقلش این بود که بزرگ شده بودم ولی حتی این هم به چشم نمی اومد. نمی دونم چی باعث شد که محکم بخورم به دیوار. عوض شدم نمی دونم چجوری ولی شدم و این عوض شدن رو حس می کنم. بیشتر می نویسم.

۱۳۹۲ تیر ۱۸, سه‌شنبه

این کجا و آن کجا


این روزها تو محل کارم از صبح تا شب دستکش پلاستیکی یک بار مصرف دستمه. از صبح تا ظهر برای اینکه دستم کثیف نشه و بعد از ظهر تا شب یرای اینکه نمونه کارها کثیف نشه. کثیفی ها هم در دو سر طیف قرار دارند.

۱۳۹۲ تیر ۱۴, جمعه

برای محمود دولت آبادی


برای شیرو ی قصه های تو شدن نه عشق به درویش لازم بود نه برادری چون گل محمد داشتن. بلقیس شدن رویایم بود اما زندگی شیرو وار داشتن تقدیرم. جایی ار قصه را اشتباه نوشته ای آقای نویسنده. حتی عاشق بودن به گل محمد هم کارساز نشد.

۱۳۹۲ تیر ۱, شنبه

کابوس


وقتی که دور از خونه زندگی می کنی تصور از دست دادن عزیزانت یکی از بزرگترین کابوس های زندگیت می شه. کابوسی که همیشه هست و از بین نمیره فقط به شکل های جدیدی خودش رو نشون می ده. همیشه سعی می کنی بهش فکر نکنی و به خودت تلقین کنی که هنوز وقت هست. هنوز فرصت این رو داری که که در بودن عزیزانت در کنارشون باشی و با هم بخندبد و بگریید و هزار کار دیگه. وقتی که دور از خونه زندگی می کنی دلت خوشه که کسایی که دوستشون داری هستند اگر چه لمسشون نمی کنی ولی مطمئنی که هستند به همین خاطر وقتی عزیزی رو از دست می دی نبودنش رو در اطرافت حس نمی کنی چون هیچ وقت نزدیک خودت نداشتیشون. نبودن فیزیکیش اذیتت نمی کنه اما وقتی با خودت خلوت می کنی و فکر می کنی که فلانی دیگه هیچ وقت نیست، که الان زیر خاک خوابیده و اثری ازش نمونده تو این دنیا، یک نقطه سیاه تو دلت پیدا می شه و یکی از دلخوشیات تو این دنیا کم می شه. می ترسم، از روزی که تعداد این نقطه های سیاه از تعداد دلخوشیهام بیشتر بشه.

۱۳۹۲ خرداد ۱۰, جمعه


اگر یک جایی آدمی رو دیدین که همیشه عجله داره ولی نمی دونه به کجا قراره که برسه اون منم. عجله در همه چیز قسمت بزرگی از زندگی منه. عجله برای اینکه یک کاری رو تموم کنم فرقی نمی کنه چه کاری باشه فقط باید تموم بشه. شب که می خوابم دلم می خواد زود صبح بشه. صبح کله سحر و تازگیها از نصف شب بیدارم. تصدق سر این مملکت شبها هم که دو سه ساعت بیشتر نیستن. حالا بعدش هم کاری ندارم ها. یک جور خودآزاری که همه کارها سریع انجام بشن. رفتم برای خرید ولی دلم می خواد زود تموم بشه بیام خونه. تو دستشویی عجله دارم که زود بیام بیرون.کتاب که می خونم عجله دارم که زود تموم بشه و بفهمم آخرش چی می شه. فیلم که می بینم اگر بدونم ماجرا از چه قراره راحت ترم وگرنه که نمی تونم با آرامش از اون لذت ببرم. احساس اینکه همیشه وقت کم دارم دیگه داره عذاب آور می شه در حالیکه از وقتم هم استفاده خاصی نمی کنم. باید یک راه حلی پیدا کنم. یک چیزی که یادم بیاره که هرچی که هست همین الآنه.

۱۳۹۲ خرداد ۸, چهارشنبه

تمام سهم یک ملت ز دنیا


پنج سال پیش که از ایران خارج شدم احساس آزادی می کردم. احساس رهایی از یک محیط سراسر استرس. یک جورایی شاید از اونجا فرار می کردم و فکر می کردم هیچ وقت دیگه برای زندگی به اونجا بر نخواهم گشت. با تمام خاطرات خوب و بدش. اوایل که در این دموکرات ترین کشور جهان ساکن شده بودیم همه چیز رنگی بود هر چند که ما هیچ وقت به اون ثباتی که باید نرسیدیم اما احساس آزادی داشت خفمون می کرد. تو این آزادیِ فراگیر خیلی دست و پا زدیم تا تونستیم معلق بمونیم ریشه زدن که جای خود داره و فکر نمی کنم به عمر ما قد بده ولی خوب برای دخترک اوضاع فرق می کنه. امروز بعد از پنج سال نه اینجا برای ما دنیای رنگارنگ و پر از شادی و خوشیه نه ایران به اون سیاهی و خرابی که در اون زمان حس می کردیم. می دونیم که هنوز خیلی مشکلات و سختی هاهست تو ایران و شرایط بهتر که نشده تو خیلی زمینه ها بدتر هم شده. این برای مایی که حتی یک لحظه از خبرهای ایران جدا نیستیم مثل روز روشنه اما اینهم برامون روشنتر از روز هست که همه جا ایراد های خودش رو داره.می دونیم که اینجا موندیم تا عنوان شهروند این کشور رو بگیریم و بعد با خیال راحت تر تصمیم بگیریم که کجا می خواهیم زندگی کنیم و می دونیم که این آزادی انتخاب رو هم از سرِ شهروند این کشور بودن به دست می آریم و این برای ما و مخصوصن دخترک راهگشا خواهد بود. می فهمم که خیلی ها دوست دارند از ایران خارج بشن و پشت سرشون رو هم نگاه نکنند برای همشون احترام قائلم و به تصمیمشون احترام می گذارم و امیدوارم که این شرایط براشون آماده بشه و تجربه زندگی در دنیای آزاد رو به دست بیارند. زندگی در این دموکرات ترین و این روزها یکی از شادترین کشورهای جهان یک فایده دیگه هم داشت برای ما. اینکه فهمیدیم خونه کجاست وکجا فقط زیر سایه درخت همسایه نشستیم و یعد از استراحت باید راهی بشیم حتی اگر دیوار محکمش تکیه گاه خوبی باشه برای مردمش.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۸, چهارشنبه

این نیز بگذرد؟


مامانم یک ضرب المثلی داره که آفتاب پیش از ظهر اگه گرمت نکرد آفتاب بعد از ظهر دیگه کاری نمی کنه. امروز مدرک فوق لیسانسم رسید. هیچ حسی نداشتم، هیچ خستگی ای در نرفت وهیچ شوقی رو زنده نکرد. دلم برای اونهمه انگیزه ای که داشتم و هیچ چیز ازش باقی نمونده می سوزه. نمی خوام غر بزنم ولی به تصمیمات اشتباهی که از روی ندانم کاری گرفتم فکر می کنم. گفته بودم که من خودم بهتر از هر کسی می فهمم چه کار کرده ام با خودم. به هر حال آدم های موفق رو همین انتخابها و تصمیم ها شون برجسته می کنه. اصلن احساس موفقیت ندارم و امیدوارم به زودی این هم بگذرد.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

والبوری


/هر روز هر لحظه خاموش می گویی/ /لعنت به هر چه جشن وقتی که تنهایی/ /وقتی همه دلخوش سرشار از شادی/ /هر بار می گویند با ما و بی مایی/ /دیدن گناه است ورقتن ندارد سود/ /در دیده پنهان است آن شوق بینایی/ /یاران همدل را جایی رها کردیم/ /در سینه پیدا نیست شور هم آوایی/ /شورغریبی که در سینه جایش نیست / /حتی اگر شیرین یا چون که لیلایی/ /باید که بسپاری ره را به فرداها/ /شاید که وایابی مامون و ماوایی/

۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

یک ماچ گنده برای خود خودم


یک کاری که خیلی برام سخت بود رو انجام دادم. رفتم دانشگاه. رفتم تو گروه. همه همکار های سابق رو دیدم .رفتم با استاد سابق حال و احوال کردمم. رفتم با بچه های ایرانی تو ناهار خوری نشستم. دو ساعت حرف زدیم وهمه از موفقیت هاشون برام تعریف کردن و وقتی بر می گشتم هنوز حالم خوب بود. و تو چه می دانی چه کار سختی بود انجام این کار.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

تصور کن


هیچ اتفاقی نیافتاده است، همه چیز مثل قبل و زندگی هم مثل قبل با سختی جلو می رود. من اما خوشحالم. نه اینکه دلیلی ندارم برای ناراحتی که بر عکس دلیلی ندارم برای خوشی اما خوشم. سبکسرانه. از اول سال نو فقط یک روز به غصه باختم وغرق شدم در چراهای بی پایان و بی جواب. زبان می خوانم.و بیشتر از آن وبلاگ می خوانم، زیادتر از قبل و در لذت دردناک بی انتهایی فرو می روم با پیدا کردن وبلاگ هایی از بچه هایی در شهرستان های دور و نزدیک( نسبت به کجا؟).زندگی پر از شور و شوقشان را دوست دارم و آنهایی که هنوز ادای با کلاسی را در نمی آورند را بیشتر. بهار هم هنوز به ما نرسیده است. دمای یک درجه بالای صفر خوشحالمان می کند و در تصور بهارِگرمِِ آفتابی ، لباسهای خیلی گرممان را با لباس های کمتر گرم جایگزین می کنیم. تصور می کنیم که شادیم، که همه چیز خوب است نه، که خوب می شود.

۱۳۹۲ فروردین ۱, پنجشنبه

خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد


سال 1392 شروع شد. اولین سال بدون خونه تکونی. تا روز قبلش هیچ کاری نکرده بودم. همش غصه، همش ناامیدی و بی حالی بود تا روز قبلش رو می گم. روز قبلش طبق معمول این چند وقت رو مبل روبروی تلویزیون نشسته بودم و تخیل می کردم. خیالات تخمی. که اگر کار داشتی و اگر خونه داشتی و اگر پیش فک و فامیل بودی و اگر و اگر و اگر. گفتم که تخمی بودند تخیلاتم. بعد از فاز تخیل اومدم بیرون نمی دونم از کجا به کجا رسیدم ولی به خودم گفتم فکر کن همه این ها رو داری حالا چه کار می کنی، خوب معلوم دیگه باید زندگی کرد. بعد یکی دیگه اومد عصبانی ، توی ذهنم رو میگم، و با داد و بیداد گفت پاشو خودتو جمع کن. اونقدر ها هم بدبخت و بیچاره نیستی فقط کار نداری وپول و.... هر چی که بود حال منو خوب کرد. پاشدم سفره هفت سین سبز و زرد درست کردم. خیلی ساده با دستمال کاغذی سبز و تخم مرغ رنگ کردم با زردچوبه. به دخترک زنگ زدم برام لاله زرد گرفت و سفره مرتب شد. از نتیجه راضی بودیم من و اونهایی که تو ذهنم بودند رو مطمئنم. آقای همسر و دخترک هم فکر کنم ناراضی نبودند. روز عید حالِ من خوب بود یعنی فکر کنم یکی از بهترین سال تحویلهای عمرم رو داشتم. غر نزدم.خسته نبودم و دلم هم برای هیچ کسی تنگ نبود کسانی که باید، بودند در کنارم. از شدت دلتنگی برای فک و فامیل هم دلم نمی خواست به هیچ کس زنگ بزنم البته به جر مامانم. سال 92 خوب شروع شد و امیدوارم برای همه سال خوبی باشد پر از سلامتی و شادی و پول و آرامش.بی حرفِ پیش.

۱۳۹۱ اسفند ۲۷, یکشنبه

درب و داغون


آخرهای سال 91 هستیم. سالِ خوبی نبود. از هیچ نظر. نه زندگی خصوصی نه زندگی اجتماعی و نه از نظر اقتصادی. از همه طرف تحت فشار. امیدوارم سالِ جدید طرف نخواهد ثابت کند که از این بد تر هم هست و می شود. بیا جانِ من بیا فقط یکبار هم که شده هنرنمایی های خوب خوب کن و همه چی رو مرتب. من که دیگه حسته ام. حس وحال عید هم ندارم هرچی هم که زور زدم نشد که بشه. خونه تکونی نکردم. شیشه ها تمیز نشدند هیچ جایی برق نزدو احتمالن اتفاقی هم نخواهد افتاد. به فروشگاه ایرانی رفتم خرید هم کردم ولی دلم، نلرزید برای عید. پر از خوشی نشد با دیدن مردم. اینها رو هم می نویسم که یادم باشد که سالِ 91 را با چه حالی به پایان بردیم، با حالِ خراب ولی هنوز هم در نیمه ی راه. از همین نیمه ی راه خسته ام. در نیمه ی عمر و فکر مداوم. حساب و کتاب مداوم. و چه سخت که از هر طرف که نگاه می کنی آه از نهادت برآید.

۱۳۹۱ بهمن ۲, دوشنبه

ته دیگ


در خانه ی پدری همیشه ته دیگ ارج و فرب دیگری داشت. همه بچه ها بعد از کشیدن عذا از دیس منتظر بودند تا مامان ته دیگ را بکند و به هر کسی تکه ای بدهد و همیشه هم همه فکر می کردند که به بقیه بیشتر رسیده است. فرقی نمی کرد ته دیگ نان یا سیب زمینی و یا برنج. اصل داستان همیشه برقرار بود. ته دیگ پلوپز هم که دیگر جای خود داشت. امروز تنهای تنها برای خودم ناهار درست کردم. والک پلوی محبوبم را.قسمت هیجان انگیز ماجرا یک کف قابلمه ته دیگ بود و من اما مزه نداد. دلِ سنتی ام خانه ای می خواهد با بچه های زیاد که برای ناهار به خانه بیایند. که هر روز به فکر شام و ناهار درست کردن باشد و غر بزند ودرهمان لحظه لبریز شود از لذت آشپزی و سیر کردن شکم های گرسنه.