۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

از وبلاگ "۲۵ نوامبر"و حالِ این روزهای من


آرزوهایم ساده اند . خیلی سال است . دیده ام که بهتر است همان چیزی که هست را آرزو کنم اصلا . اینجوری خیلی خیالم راحت تر است . دیگر نمی خواهم برسم به شهر پشت دریاها ... دیدم که بابا جان ، خیلی پارو زدم من ...خیلی . این خیلی که یعنی بیشترین اوقات عمری که میشد راحت یک گوشه لم بدهم و اندی گوش کنم و آدامس بجوم و چیز خاصی بلد نباشم ، آدم خاصی نباشم و آرزوی خاصی نداشته باشم . که به جایش هی پارو زدم . هی پارو زدم . تنبل نبودم من . عجیب می خواستم بروم به فردا برسم با گذر از یک سپیده طوسی سرد ... . بعد می بینم که گاهی می رسم به یک جایی که دلم می خواهد روبروی دنیا بایستم و بگویم : ببین منو ، جون مادرت دیگه ول کن یقه ما رو ... بکش از ما .... ببین منو ...تو رو قرآآآن .... . یعنی همینجوری بگویم ها . روبروی دنیا . بدبختانه من اصلا نمی دانم روبروی دنیا کدام طرف است ؟ و این جمله طلایی را کی می توانم با آن جور لحنی که توی سرم تکرار می شود بگویم بگویم توی صورتی که نمی دانم کدام طرفی است و کی رو به من است ؟ هوم ... اینست که حتی بی خیال این ،....مهمترینش این است که دوست دارم یک روزی این قایق کوچک را بخوابانم کنار یک ساحل امن بی طوفان بی دغدغه بی دلهره ای .یک جایی که بلاخره جای من است . امن من است و امان من است .... یک جای آرامی و یک صندلی و چتری که بشود پایه اش را محکم بکوبی توی زمین . سفت . همین .