۱۳۹۴ آذر ۲۷, جمعه

بعد از پنج سال

 امروز پنج سال از روزی که نوشتن در این وبلاگ رو شروع کردم می گذره. خیلی چیزها رو ننوشتم و بعصی چیز‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها رو هم نوشتم. مرورش  که می کنم از داشتنش خوشحال میشم. اتفاقات خوب و بد رو با هم به یادم می آره. هم شادی و هم ناراحتی . هم خشم و هم مهربانی. هم نا امیدی و هم امید.
وقتی مرورش می کنم می بینم احساسات لحظه ایم رو اینجا بیشتر ثبت کردم. بدون ویرایش. شاید الان  دیگه اون احساس رو نداشته باشم اما مهم نیست. خوبه که حال اون لحظه لم رو می تونم به یاد بیارم. 
تولدت مبارک دوست روزهای سخت. بیشتر بهت سر می زنم .

۱۳۹۴ آذر ۲۴, سه‌شنبه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

همکار فرانسویم همیشه شاد و خندان است. یک جور شادی سر خوشانه ی بی دغدغه ی کودکانه.بی هیچ ترسی از آینده. انگار که هیچ تجربه ی ناخوشایندی  جدای اتفاقات روزمره زندگی نداشته. مهم ترین مسئله ی زندگیش نوع جدید آبجو برای امتحان کردن و به تعطیلات رفتن است. پدر  و مدرش هم همینطور. از بهشت های جدیدی که کشف می کنند عکس می فرستند و مزه های جدیدی که دخترشان باید امتحان کند.
همکار سوئدیم  کمی بیشتر خودش را درگیر جامعه اش می کند. به مسائل اجتماعی علاقه بیشتری نشان می دهد و بحث می کند اما درگیرش نمی شود. ترس و نا امنی ملموس برای مردم آن سر دنیا، قصه های دوری هستند برای تعریف کردن.  بازی ها خودش را دارد و سرگرمی های مخصوص با دوست پسر های گاه به گاه  نو شده.
همکار دیگر سوئدی اصلن از دنیا خبر ندارد. مهم ترین نقطه دنیا در حال حاضر بنگلادش است که جدید ترین دوست دخترش از آنجا آمده و دراز مدت ترین برنامه اش برای این رابطه تا زمانی است که درس دوست دخترش اینجا تمام شود و از اینجا برود. شاد از کریسمس و برنامه برای رفتن به خانه پدری در تعطیلات. بدون دوست دخترش حتی این برنامه هم نبود. هر چه پیش می آمد فقط خوشی بود و مستی ، آبجو و مهمانی و کباب.
من ، هر روز که بیدار می شوم  اول اخبار ایران را چک می کنم و خبرهای سوئد در قدم بعدی. اخبار سوریه و افغانستان را می بینم و می شنوم ودر نوشته های فیس بوکی می خوانم. دخترک شروع کرده به آهنگ های ایرانی گوش کردن.  شاد بودم که به زبان مادری بر می گردد. خیال باطل .شاهین نجفی و کلی سوال در مورد کهریزک و داروهای مخدر اشاره شده در آهنگ. راز تداوم ما در تناقض . و همه بدبختی ها مرور می شود دوباره و چند باره.  شاد ترین خاطره ی اجتماعی ام برایش دوران خاتمی است و شور وحالش. صف های طولانی دوران جنگ و ترس ها و کابوس های نسل ما قصه های تکراریست برایش. 
کم کم بهتر می فهمد چرا شاد بودن اینقدر برای ما سخت تر از دیگران است. 
ونوشته ی "علیرضا رضایی " عجیب به دل می نشیند این روزها که:
"حالا خودمان خودمان را توقیف کردیم. خستگی‌مان از یک‌طرف، وحشت له شدن زیر فشار زندگی‌ای که هیچوقت فرصت زیادی برای تجربه‌اش نداشتیم، ترس به حق از اینکه مبادا مقدسات و اعتقادات‌مان که کمترین هزینه‌اش همین بوده که ما الآن اینجائیم، تبدیل به روزمره‌های بی‌مزه بشود. حالا ما در چهل سالگی، صد برابر ده سالگی‌مان به مهر، به مادر، به پدر، به امنیت، به هر چیزی که این معنی را بدهد احتیاج داریم. نیازی نیست خودمان را توی آینه نگاه کنیم. ما تنها پیرهایی هستیم که نوه نداریم ولی نتیجه داریم. نتیجه‌ی ما خود ما هستیم. ما پیرترین جمعیت جوان دنیا هستیم..." 

۱۳۹۴ آذر ۱۰, سه‌شنبه

دو سال

امروز دقیقن دو سال شد که من تو این شرکت مشغول به کار شدم.  این کار رو در روزهایی به شدت سخت پیدا کرده بودم و به همین دلیل عجیب برام دلچسب بود و هست. با تمام سختی هایی که داشت و داره.
از این که بدون هیچ حمایتی به اینجا رسیدم به خودم می بالم. تو زندگیم لحظات جا زدن کم نبوده اند. من هم خیلی شجاع و نترس نبوده ام. تنها کاری که سعی کردم بکنم و یاد گرفتم این بود که با خودم مهربون باشم.  به خودم فرصت اشتیاه و شکست بدم. برای تمام شکست هام غصه بخورم و بعد از مدتی بلند  شم و زخم هام و درمون کنم و ادامه بدم. سعی کردم خودم رو برای هیچ چیز سرزنش نکنم. حسودی کردم به دیگران- آره اما ته دلم - کی هست که هیچ وقت نکرده باشه. دلم خواسته جای دیگران باشم اونهم آره. ترسیدم؟ خیلی زیاد، از در جا زدن در نیمه ی راه. از تنهایی ، از آینده نامعلوم ، از بی پولی و هزاران چیز دیگه. اما مهم اینه که دارم ادامه می دم. افتان و خیزان. یاد می گیرم که بهتر باشم در همه چیز.
تو این شرکت که نمی دونم چند سال دیگه براش کار می کنم ، روزهای خوبم هزاران برابر بیشتر از روزهای بدم بوده. یاد گرفتم که هر چیزی رو که می خوام  بگم و درخواست کنم. بیشتر بجنگم و فکرهامو بر زبون بیارم.
از این اتفاق خوشحالم و امیدوار.

۱۳۹۴ آذر ۹, دوشنبه

پیک ایران هر روز طرفهای غروب  لینک عکس صفحه اول روزنامه های چاپ ایران رو می گذاره. یاد صبح های زود ایران می افتم که قبل از سر کار رفتن جلو دکه ی روزنامه فروشی  وای می ایستادم و همه روزنامه ها رو سرسری نگاهی می انداختم و حد اقل تیتر های همه رو می خوندم. 

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

دنیای ما و دنیای آنها

گربه ی همکارم یک ماهِ پیش از خانه رفته است. چند روز اول را نگران بود و منتظر که بر می گردد. وقتی از برگشتنش ناامید شدند چند روزی را به جستجو در اطراف خانه و محل زندگی کذراندند و هر شب با مقداری غذا در حالی که اسمش را صدا میزدند تا نزدیکی های صبح بیرون بودند. آخر حیوان عادت به شب گردی داشت.
از دو هفته پیش با سگ های جستجوگر به دنبالش می گردند وسگ بویش را در محلی دورتر از خانه  تشخیص داده است. چندیدن شب تا صبح در ماشین نشستند و منتظر ماندند تا شاید ببینندش اما جناب گربه آفتابی نشد وهمکار و دوست پسر مربوطه دست از پا درازتر به دامان سگ جستجوگر باز گشتند و بوی دیگری و محل دیگری از مناطق مورد تردد گربه.
واین تلاش همچنان ادامه دارد. همکار عزیز به شدت از دست اطرافیانش که به او هر احتمالی را گوشزد می کنند ناراحت می شود و به جستو برای باز گرداندن گربه به دامان پر مهر خودش ادامه می دهد.
دیروز با خجالت تعریف می کرد که حتی به فالگیر زنگ زده و مبلغی پرداخت کرده تا حرف  دلخوشکنکی بشنود، کور سوی امیدی.
و من به فالگیرها فکر می کنم در همه جای عالم و به قصه هایی که می شنوند و امیدهایی که زنده نگه می دارند. 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آنچه بر جا می ماند

تو این شبهای تاریک و دراز وقت زیادی رو صرف دیدن فیلم های قدیمی مراسم مختلف عروسیمون می کنیم و همزمان احساسات مختلفی رو تجربه می کنم. خشم، شادی، رضایت، پشیمانی و حتی شک و تردید به همه چیز از روز اول و در عین حال امیدواری به روزهای بهتر حتی.
با دیدن این فیلم ها یاد خیلی ها افتادم که دیگه یا در میان ما نیستند یا راه خودشون رو جدا کرده اند از این خانواده به هر دلیلی و دلم برای هر دو گروه تنگ میشه.دیدن بعضیها به یادم می آره که آدمها چقدر می تونند عوض بشن و هیچ حرف و قول وقراری ابدی نیست. دوستهایی که دیگه هیچ خبری ازشون تو دابره تنگ روابطم نیست، از خیلی وقت پیش شاید.
و اینکه همیشه قبل از هر کاری امکان جبران و بازگشت به نقطه آغازین رو چک کنم. و بدونم که برای بد بودن  همیشه وقت هست اما بعضی وقتها برای خوب شدن خیلی دیره. 
اینکه حواسم به مناسبتهای خاص و تکرار نشدنی زندگی خودم و اطرافیانم باشه. مبادا تجربه و خاطره یگانه آدمی رو خراب کنم  حتی اگر حق به جانب من باشه.
فکر می کنم به روزهایی که گذشته، خوب یا بد. چیزهایی که یاد گرفتم و چیزهایی که هنوز باید یاد بگیرم تا آدم بهتری باشم در دنیای خودم و با معیارهای خودم.

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

دنیای عجیب

در ارتباط  با پست قبل دیشب که با یکی از دوستان قدیمی حرف میزدم بی مقدمه برگشت و گفت هر وقت سبزی خوردن می خره یاد من می افته. خب خدا رو شکر مغازه سبزی فروشی خاطره من رو زنده می کنه. هم  زمانی پست قبل و تعریف کردنش برام جالب بود. 

۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

قصه من

اگراینکه میگن هر کسی تو زندگیش یک قصه داره درست باشه، من هنوز نمی دونم قصه من چیه؟ نمی دونم تو آینده باید چی تعریف کنم از خودم برای نوه نتیجه هام. هیچ جای این دنیا کسی رو جا نگذاشتم که اگر برگردم آدم خاصی باشم براش. با هیچ کس خاطره خاصی نداشتم که اگر یک روزی تو ذهنش مرورش کرد یاد من به طور خاص بیفته. با هیچ کس جای خاصی نرفتم که اگر گذارش باز هم به اونجا افتاد یاد من بیفته. به هیچ کس نمی تونم بگم یاد من کن......
احساس می کنم خیلی رو یک خط راست زندگی کردم. خیلی مراعات همه چیز رو کردم. پیرانه سرم شور جوانی به سرم نیفتاده اما دلم حال خوب به یاد موندن می خواد.


۱۳۹۴ شهریور ۲۷, جمعه

نمی دونم اسمش رو چی بگذارم

امروز یعد از یک جلسه رسمی و تخصصی، یکی از این آدمهایی که تو جلسه بود تلفنش رو باز کرد و یک ویدیوی مسخره در باره ایران نشون من داد. از این ویدیو ها که لباس زنها رو سانسور می کنن ولی نمونه  مسخرش. فکر کن یک دسته زن در حال دویدن که رو همشون دایره های سیاه گذاشتن و ما فقط دایره های سیاه رو می بینیم. از من پرسید  واقعا تلویزیون ایران اینقدر احمقه . جلوی همه . و بقیه کنجکاو شده بودن که به عمق حماقت ما ایرانیها  پی ببرن. اونهم با پررویی در جواب نگاههای پرسان بقیه گفت داشتم در باره چیزهای مضحک تو یوتیوب می گشتم و این رو پیدا کردم. گفتم سیاست همش مضحکه ولی نگفتم فقط یک آدم مضحک تو سن و سال تووقتی قراره جواب سوالهای تخصصی رو بده و بحث جدی داشته باشه، دنبال چیزهای مضحک می گرده .   فقط برام سوال شده بود که اون  دور و برش پر از دانشجوی ایرانیه  چرا باید از من می پرسید؟ اونهم نه تو یک جمع خصوصی یا ملاقات غیر رسمی.
 یک لحظه یخ کردم ولی زود خودم رو جمع کردم و گفتم این ویدیو واقعی نیست چون تلویزیون ایران اصلا ورزش زنها رو نشون نمیده. می دونستم اینقدر زرنگ نیست که تلخی ماجرا رو بفهمه ولی داشتم می ترکیدم. یعنی اون لحظه حاضر بودم از تمام کارهای جمهوری اسلامی دفاع کنم ولی اون احمق نتونه از این کارها برای تحقیرمردم  من استفاده کنه تو یک جمعی که میدونه من نمی تونم جوابش رو راحت بدم.
 جالبه که این طرف اصولن منو نمی بینه . مثلا سوالهای مربوط به کار منو از همکارام می پرسه.حالا باور می کنم که واقعا با من مشکل داره. به قول جناب خان باید  بیام براش :)


۱۳۹۴ شهریور ۲۳, دوشنبه

تنها در خانه

دو شب و سه روز تنهایی تموم شدند. نتیجه اینکه من آدم شب تنها خونه موندن نیستم. دو شب نتونستم بخوابم و شب سوم که دخترک برگشت تخت خوابیدم . نمیدونم از ترس بود یا از نگرانی یا از هر دوتاش ولی انگار آرامش نداشتم تو خونه. شب اول بیرون هوا طوفانی و ابری بود و من هی صدا های عجیب غریب می شنیدم و از خواب می پریدم. شب دوم اما هیچ دلیلی نبود برای نخوابیدن. خسته بودم،دیر وقت به تخت رفتم و حتی مشروب هم کمکی نکرد کمتر از شب قبل بیدار شدم ولی خواب سنگین نداشتم.
روزهاش اما بهتر بودند. مهمونی هم خوب بود. نه اونقدر که فکر میکردم سخت بود نه خسته کننده و فکر می کنم به همه خوش گذشت.


۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

همه رفتن کسی دور و برم نیست :)

بعد از سالها سه روز تنهای تنها هستم. بی همسر و بی دختر. یک شب مهمون دعوت کردم به تعداد زیاد. گفته بودم که از لج خودم ابنکار رو کردم ولی دو روز و دوشب دیگه رو دلم می خواد خوش بگذرونم. تنهایی. فیلم ببینم با خودم. نگران هیچ کس و هیچ چیز نباشم و استراحت کنم تا ببینم چی پیش می آد.از امروز صبح شروع شده  و امشب اولین شب تنهایی من خواهد بود شاید بعد از سالها. 

۱۳۹۴ شهریور ۲, دوشنبه

من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

امروز دومین روزی هست که بعد از یک سال به آزمایشگاه قدیمی برگشتم. تو دانشگاه. تمام حس های بد دومرتبه برگشتند. وقت  ناهار مرگ بود برام که برم تو ناهار خوری ، ولی رفتم. استاد سابق رو دیدم ویک سری به هم تکون دادیم. دوستان سابق یکی یکی پیداشون شد. ولی من حسم خوب نبود. دوباره همون حرفهای همیشگی.
نمی فهمم این چه حالی هست که منو ول نمی کنه. صد بار تمام اتفاقات گذشته رو برای خودم گره گشایی کردم ولی انرژی منفی این آدمها منو رها نمی کنه.
تازه از سر لج و لجبازی با خودم همشون رو دعوت کردم یک روزی که کعلوم نیست کی باشه به خونه ام.
کماکان دلم کماکان می خواد که بی خیال بخونه
بر همگان گر ز فلک زهر ببارد همه شب
من شکر اندر شکر اندر شکر اندر شکرم

و کاش باشم. کاش بر این حال بدم هم غلبه کنم. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۶, دوشنبه

دوست

یک ماهی هست که به خونه جدید اومدیم ولی هنوز خیلی چیزهاش برامون جدیده. شب که بی خوابی میزنه به سرم و از پنجره بیرون رو نگاه می کنم نمی دونم کدوم نور از کجا می آد. تو تاریکی شب از اتاق که در می آم  زود راهم رو پیدا نمی کنم . طول می کشه تا بفهمم نور تو آینه ی راهرو از شیشه در ورودی به آینه رسیده. بیرون از پنجره آشپزخونه انتظار دیدن چیز خاصی رو ندارم. نه چراغ همسایه ها و نه نور چراغهای خیابون و میدون جلوی خونه هنوز برام آشنا نشدن. هنوز باید شبهای زیادی بیدار باشم و بی خوابی به سرم بزنه تا با شبهای خونه هم دوست بشم. 

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد

هواشناسی اعلام کرده که در هفته پیش رو بالاخره آفتاب رو می بینیم و می تونیم احساس تابستونی رو تجربه کنیم در سال جدید. پیش بینی شده که درجه حرارت در آخر هفته حتی به بیست و پنج درجه هم می رسه شاید هم بیشتر. واقعن داشت تابستون یادمون می رفت از بس هر روز بارونی بود و حداکثر درجه حرارت پانزده درجه.
من هم از امروز می رم مرخصی برای دو هفته و نیم. واقعن به این مرخصی احتیاج دارم. هم از جهت کارهای زیادی که باید انجام بدم و هم از این جهت که نیاز دارم یک مدت به چیزی غیر از کار روزانه فکر کنم .

۱۳۹۴ تیر ۸, دوشنبه

هفت سالگی شیرین، خیلی شیرین

اثاث کشی می کنیم. به خونه جدید. این حس و حال رو دوست دارم. وقتی ازخستگی غش می کنیم خانوادگی. وقتی کار می کنیم خانوادگی و وقتی رویا پردازی می کنیم خانوادگی. به نظر می رسه هدف مشترکی به وجود اومده و تلاش دوباره همگانی شده در خانواده کوچک ما.
دقیقن هفت سال از ورود ما به این کشور می گذره . هفت سال گذشته  رو با خوش شانسی تو یک آپارتمان زندگی کردیم و اثاث کشی نداشتیم وحالا همگی احساس نیاز می کنیم به یک تغییر بزرگ و چه خوب که این تغییربزرگ رفتن به خونه خودمونه. خونه ای که با زحمت زیاد خریداری شده. با زحمت زیاد و همکاری هم تعمیرش می کنیم و امیدوارم سالهای زیاد و خوشی رو توش داشته باشیم.

۱۳۹۴ خرداد ۱۲, سه‌شنبه

.......

ساده نگیر اگر هنوز میتونی
پای همه سادگیهات بمونی

۱۳۹۴ خرداد ۷, پنجشنبه

عجیب ولی واقعی ، شاید هم اختلاف فرهنگی

یک خانم پاکستانی اومده برای استخدام.بعد از چندین ایمیل همکارم که یک زن جوان و کاردان هست ، براش وقت گذاشت و باهاش مصاحبه کرد که اگر موقعیتی بود استخدامش کنه.
بعد از مصاحبه خانم پاکستانی به همکارم  می گه: تو که اینهمه با هوش و زیبایی  پس چرا ازدواج نکردی؟
همکارم :(((
من :))) نمی دونستم چی بگم و چه جوری جمعش کنم. به جای خانم پاکستانی ازش عذر خواهی کردم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه

حواست بهم هست ، حواسم بهت نیست

اتفاق افتاد. در بهترین شکل ممکن و به آسونترین روش. حتی فکرم نمی کردم. دلم می خواست اما ته دلم می گفت زیادی بلند پروازانه ست آرزوم. اما تو خواستی و شدو یک بار دیگه بهم نشون دادی که اگر تو بخوای بدون هیچ زحمتی میشه.

می دونی رابطه من و تو یک چیز عجیبیه. من بیشتر از همه به تو غر می زنم. تو تمام روزهای سختی از تو بیشتر از همه طلبکارم. همه چیز رو بهت می گم . اصلن چرا راه دور بریم تو تمام روزهای سخت این چند سال هر چی دلم می خواست و نمی تونستم به بنده هات بگم به تو گفتم. هر چی بد و بیراه بود  تو دنیا ومن  بلد بودم. حتی  امسال لج کردم و برات نامه سال نو  هم ننوشتم.

یک چیزی تو دلم هست که می گه تو بهترین شنونده دنیایی. که تو صبورترین یار و همراهی. که با تو میشه از همه اسرار مگو حرف زد. که  داد زد و قهر کرد و چند روزی حال تو نپرسید. اصلن میشه همه تقصیرهای دنیا رو گردن تو انداخت و هیچ مسیولیتی رو به عهده نگرفت. اما هستی همیشه و از در همه حال. همراه و مهربان و خونسرد. بی هیچ فاصله و واکنش آنی.

خدایا باش. مثل همیشه. مهربان و آرام و یاری دهنده.  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

دردی نگفتنی

آخه برم دکتر بگم کجام درد می کنه؟  چه جوری و با چه زبونی توضیح بدم که گوشت دماغم درد می کنه. اینقدر شدید که حتی نمی تونم عینک روش بگذارم. چه جوری بگم که با چه بدبختی ای دماغم رو تمام شب گرم نگه می دارم دست به دماغ می خوابم.  دکتر نمی رم و تو ضیح هم نمی دم به جاش سر خود آنتی بیوتیک می خورم و درد بعد از سه روز کم می شه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۴, دوشنبه

جای خالی همه

چند وقتیه با خودم فکر می کنم اگر اینترنت نبود من الآن تو چه حالی بودم. همین وبلاگ ها و شبکه های اجتماعی . با این که من خیلی فعال هم نیستم ولی فکر می کنم همین خوندن و دنبال کردن آدمهای مختلف به زبون فارسی از تلخی غربت و تنهایی به شدت کم کرده. جای خالی دوست و آشنا و فامیل و خانواده چیزی نیست که به آسونی پر بشه با خوندن چند تا صفحه و سایت ولی حداقل حس جداموندگی  از هر چی که دوست داری رو به شدت کاهش میده. سختی ای که آدمهای مهاجر مثلن سی سال پیش تحمل کردن برام قابل فهم نیست و به نظرم خیلی زیاده . مهاجرت بدون وایبرو فیس بوک و تلفن هر روزه به ایران از تحمل من خارجه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

امروز روز دیگری است

امروز اینجا نیمه تعطیله . یعنی یک جشنی هست برای جوونها  و فردا هم تعطیل رسمی. در نتیجه امروز بعد از ظهر هیچ کس رسما کار نمی کنه. تو دفتر دو سه نفر هستن و تو آزمایشگاه هیچ کس نیست جز من. من  راضیم تمام روزهای جشن های  خیابانی و خانوادگی اینها رو بیام سر کار. از بس که تنهایی هیچ چیزی مزه نمی ده. دخترک قراره بره پارک شهر یک دوری بزنه .یک ذره نگرانم.  

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

چیزی که نمی خواهم

امروز رفتم دانشگاه بعد از شاید 6 ماه. جلسه دفاع از پایان نامه کارشناسی ارشد یکی از دانشجوها که برای شرکت ما هم کار می کنه. تو جلسه دفاع یکی ار استاد راهنماهای خودم هم بود. نه سلامی نه علیکی. فقط تمام خاطرات بد برام زنده شد دوباره. خدا رو شکر می کنم به خاطر موقعیتی که الان دارم. که فقط وقتی میرم دانشگاه که دعوت شده باشم یا یک قرار کاری داشته باشم و حتی نیازی نیست که با اون آدمهای قدیمی  هم کلام بشم. واقعن باورم نمیشه که زخمی که از این آدم خوردم تا این حد عمیق بوده باشه. از تنها چیزی که مطمئن هستم اینه که دیگه نمی خوام به این دانشگاه برگردم. 

۱۳۹۴ فروردین ۳, دوشنبه

بهار روزگار

عجیب ترین سال تحویل رو داشتم. هر کاری که کردم هیچ اتفاقی در دلم نیفتاد، هیچ شور و شوقی جوونه نزد و خونه تکونی هم  نکردم.  پای سفره هفت سین هیچ آرزویی نکردم. دم سال تحویل بغض نکردم .هیچ شادی و هیچ اندوهی نبود. فال حافظ ؟ اونهم نگرفتم. مثل یک روبات سفره هفت سین انداختم و الان آرزو می کنم سال بعد بهتراز اینها باشم. خستگی از خونه تکونی رو هزار بار ترجیح می دم به این دل مردگی. اینهم عکس سفره هفت سین به رسم هرسال.

۱۳۹۳ اسفند ۲۶, سه‌شنبه

خوش به حال روزگار

هر چی منتظر نشستم شور و شوق عید بیاد خبری نشد . هوا هم عالیه و بهونه ای نیست برای این بی حالی .  سبزه هام هم سبز شدن. وسایل هفت سینم هم آماده است تقریبن فقط دل خودم نمی دونم چرا بهاری نیست. ساکت و سرد . 

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

ادای مدیر بودن

درصد بدجنسیم زیاد شده. از اینکه مادر های  بچه های کوچک، هر روز یکی از بچه هاشون مریض می شن و دلیلی برای  زود رفتن از سر کار کلافه می شم. یادم رفته مادر بچه کوچیک بودن یعنی چه.
باید می نوشتم در آستانه روز زن :)

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

۱۳۹۳ بهمن ۳۰, پنجشنبه

"مهمان داریم"

فیلم خوبی بود. همیشه فیلم هایی که در مورد بازماندگان جنگ بوده  رو دوست داشتم ولی یک جمله ای تو این فیلم بود که بدجور به دلم نشست. شاید چون مناسب حال الآن من بود. دیگه اینقدر به فیلم نامه نویس های وطنی بد نمی گم.
"زن قصه: سر و صدا نکن آبرومون تو در و همسایه می ره
مرد قصه:  آبرومون وقتی رقت که غریبه ها زودتر از ما فهمیدن تو دل بچمون چی می گذره."


حس خود مرد قصه پنداری بهم دست داده مخصوصا که مرد قصه پرویز پرستویی بود :)

۱۳۹۳ بهمن ۲۸, سه‌شنبه

چه غریب ماندی ای دل!
نه غمی نه غمگساری
نه به انتظار یاری
نه ز یار انتظاری......

۱۳۹۳ بهمن ۲۷, دوشنبه

به عمل کار برآید به سخنرانی نیست

شوکه شده ام. بعد از یک ماه حرص و جوش خوردن از خواب بیدار شدم ولی چه بیدار شدنی . انگار کن که با پتک کوبیده باشن به سرت. می گذره این روزها. مثل تمام روزهای سختی که گذشتند ولی یک فرقی وجود داره. ضربه پتک کار خودشو کرده دیگه چشات رو هم جفت وجور نمی شن که خودت رو به خواب بزنی. هر کار کنی همیشه یادت هست که من اونی که باید، نیستم. اونی که باید هیچ وقت تو روزهای سختش به یاد من نمی افته. من اولین کسی نیستم که بخواد مشکلش رو با اون در میون بگذاره.مهم نیست کی هست ، مهم اینه که من نیستم.
درد داره خیلی زیاد. باور کردنش هم سخته، اونهم خیلی زیاد. ولی به جاش ضربه اش کاری بوده و تا ابد جاش می مونه. هر چقدر هم که بخوام عوض بشم که می شم ولی ترمیم این زخم خیلی سخته. اصلن شاید نباید خوب بشه فقط باید یاد بگیرم که واقعیت رو قبول کنم و باهاش زندگی کنم. یاد بگیرم که حرفها همیشه واقعیت ندارند. رفتار روزهای سخت اصالت دارند و جز اون هیچ.