۱۳۸۹ دی ۵, یکشنبه

کریسمس


امسال بر خلاف دو سال گذشته برای کریسمس درخت نخریدیم. نمی دانم چرا ولی احساس نمی کردم که فرقی داشته باشد و یا اصلن دلم کریسمس بخواهد. چند شب قبلش هم در شب یلدا با دوستان ایرانی دور هم بودیم و مهمانی خوبی داشتیم و شاید به همین دلیل مدام یادم می آمد که ما ایرانی هستیم و عید ما نوروز است و.....و از طرفی برای دخترک هم فرقی نمی کرد که کادوهایش زیر درخت باشند یا نه و فقط خود کادوها مهم بودند.برایم سخت و دلگیر بود وقتی که می دیدم همه در کنار خانواده هایشان هستند و ما در اینجا تنهای تنها هستیم و خانواده ای نداریم برای دور هم بودن چرا که کریسمس عید با خانواده بودن است. تا اینکه یکی از دوستان سوئدی خوبمان ما را برای شب قبل ازکریسمس دعوت کرد و دوست عزیز دیگری- که او هم ایرانی نیست- برای روز کریسمس. ساعات خوبی با هم داشتیم که به خوردن و نوشیدن و خندیدن گذشت. اگر چه که خانواده ی هم نبودیم و حتی از یک شهر و کشور هم نبودیم ولی با هم حرفهای زیادی داشتیم و روز و شب خوبی را با هم و در کنار یک میزگذراندیم. در همان لحظات خوب با خودم فکر می کردم که من با این آدمها چه چیز مشترکی دارم و چه چیزی باعث می شود که از بودن با آنها لذت ببرم؟
چه بهانه ای بهتر از "آدم بودن" می توانست ما را به هم نزدیک کند و شاید این تنها نقطه ای بود که همه ما در آن مشترک بودیم. کاش زودتر می فهمیدم که برای با هم بودن فقط باید به دنبال نقاط مشترک گشت و تفاوتها را کنار گذاشت. چه فرقی دارد که با چه دینی و چه ملیتی در کنار هم هستیم و من چون دلم می خواهد که با آدمهای بیشتری ، نقاط مشترک بیشتری داشته باشم از امسال با هر بهانه ای به استقبال شاد بودن و شاد کردن خواهم رفت حتی با یک درخت کریسمس.

هیچ نظری موجود نیست: