۱۳۸۸ اسفند ۷, جمعه

یادم بماند

بعد از مدتها آفتاب می بینیم. یک حس خوب. لذت خالص. امروز فقط باید زندگی کرد. هر جور که بلدی. هر جور که می شه.

۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

یادم بماند

این روزها مثل بیشتر روزهایی که خسته می شم دور از جون شما (دور از جون خودم چون فقط خودم اینجا رو می خونم ) مثل خر از درس خوندن پشیمون می شم. هزار تا بد و بیراه به خودم می گم و تصمیم می گیرم که بعد از تمام کردن این فوق لیسانسم شایدم از وسطهاش دیگه درس نمی خونم و مثل بچه آدم زندگی می کنم( شما که غریبه نیستین خیلی هم عاشق علم و این خزعبلات نیستم ولی یک جورایی بهش معتاد شدم).
اما چه کنم که نمیشه. نمی دونم یک حس جاه طلبی بهم می گه که هنوزم می تونم و باید درس بخونم وقتی سر کلاسها می بینم که با یاد گرفتن چیزهای جدید انگار یک چیزی اون ته قلبم تکون میخوره می فهمم که هنوز می تونم ادامه بدم. البته گفتم که همه اینها تو وقت خستگیه. وقتی خسته نیستم یا امتحان ندارم که خدا رو هم بنده نیستم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

احساس کسی رو دارم که رفته مو هاشو کوتاه کنه تا سرش سبک شه ولی موهاشو با اره کوتاه کردن. حالا نه موی بلند داره نه سرش سبک شده.
طعم گسیه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

کمی دیر

دارم چیزهایی یاد می گیرم که دو سال پیش به خاطر بلد نبودنشون چیزهایی که بلد بودم هم نمی گفتم. حس خوبیه.

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

کار گروهی

من نمی دونم این که می گن ایرانی ها نمی تونن کار گروهی کنن درسته یا نه ولی احتمالن اونیکه اینو گفته همکار آلمانی نداشته. والله به خدا.