۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

یادم بماند

این روزها مثل بیشتر روزهایی که خسته می شم دور از جون شما (دور از جون خودم چون فقط خودم اینجا رو می خونم ) مثل خر از درس خوندن پشیمون می شم. هزار تا بد و بیراه به خودم می گم و تصمیم می گیرم که بعد از تمام کردن این فوق لیسانسم شایدم از وسطهاش دیگه درس نمی خونم و مثل بچه آدم زندگی می کنم( شما که غریبه نیستین خیلی هم عاشق علم و این خزعبلات نیستم ولی یک جورایی بهش معتاد شدم).
اما چه کنم که نمیشه. نمی دونم یک حس جاه طلبی بهم می گه که هنوزم می تونم و باید درس بخونم وقتی سر کلاسها می بینم که با یاد گرفتن چیزهای جدید انگار یک چیزی اون ته قلبم تکون میخوره می فهمم که هنوز می تونم ادامه بدم. البته گفتم که همه اینها تو وقت خستگیه. وقتی خسته نیستم یا امتحان ندارم که خدا رو هم بنده نیستم.

هیچ نظری موجود نیست: