۱۳۹۲ اردیبهشت ۳, سه‌شنبه

یک ماچ گنده برای خود خودم


یک کاری که خیلی برام سخت بود رو انجام دادم. رفتم دانشگاه. رفتم تو گروه. همه همکار های سابق رو دیدم .رفتم با استاد سابق حال و احوال کردمم. رفتم با بچه های ایرانی تو ناهار خوری نشستم. دو ساعت حرف زدیم وهمه از موفقیت هاشون برام تعریف کردن و وقتی بر می گشتم هنوز حالم خوب بود. و تو چه می دانی چه کار سختی بود انجام این کار.

۱۳۹۲ فروردین ۲۳, جمعه

تصور کن


هیچ اتفاقی نیافتاده است، همه چیز مثل قبل و زندگی هم مثل قبل با سختی جلو می رود. من اما خوشحالم. نه اینکه دلیلی ندارم برای ناراحتی که بر عکس دلیلی ندارم برای خوشی اما خوشم. سبکسرانه. از اول سال نو فقط یک روز به غصه باختم وغرق شدم در چراهای بی پایان و بی جواب. زبان می خوانم.و بیشتر از آن وبلاگ می خوانم، زیادتر از قبل و در لذت دردناک بی انتهایی فرو می روم با پیدا کردن وبلاگ هایی از بچه هایی در شهرستان های دور و نزدیک( نسبت به کجا؟).زندگی پر از شور و شوقشان را دوست دارم و آنهایی که هنوز ادای با کلاسی را در نمی آورند را بیشتر. بهار هم هنوز به ما نرسیده است. دمای یک درجه بالای صفر خوشحالمان می کند و در تصور بهارِگرمِِ آفتابی ، لباسهای خیلی گرممان را با لباس های کمتر گرم جایگزین می کنیم. تصور می کنیم که شادیم، که همه چیز خوب است نه، که خوب می شود.