۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

پانزده سالگی


چیزی شبیه بلوغ دیر رسِ دردناکِ تب آلود و البته خیال انگیز.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

از چیزهایی که یاد گرفتم

ایران که بودم،به هر جایی که کار می کردم وابسته می شدم. اصلن کارم و زندگیم همیشه قاطی می شدند. تو هر گروهی که بودم خیلی زود با همه دوست می شدم و بعد از چند وقت همه از جیک و پوک زندگیم خبر داشتند البته که با توجه به محدودیت های محیط های کار ایران. همکار های خوبی هم داشتم که دوستیهایمان هنوز هم کم و بیش ادامه دارد.
اینجا که آمدم ، وقتی که پروژه ام را شروع کردم به نوعی در یک گروه کلی و دو زیر گروه کار می کردم. همه هم به من کمک می کردند و البته بعد از به نتیجه رسیدن کار انتظار بازخورد گرفتن هم داشتند ودارند. اوایل هر کسی که از من سوال می کرد فکر می کردم باید حتمن نتیجه های جدید را توضیح بدهم و به نوعی همه در جریان همه پیشرفت های کار من بودند. کم کم دیدم که بقیه فقط در حضور استاد های راهنما در مورد جزییات کار صحبت می کنند و به جز چند نفری که با هم در یک پروژه همکاری می کنند بقیه چیز زیادی در مورد جزییات پروژه های گروه نمی دانند.
اینجا یاد گرفتم که باید در یک گروه عضو باشم ولی همزمان استقلال داشته باشم. سخت است ولی باید اعتراف کنم که هنوز حرفه ای نیستم در کار، هنوز باید دوز و کلک های کار را یاد بگیرم حتی از همکارهایی که بیشتر از ده سال از من کوچکتر هستند.