۱۳۹۰ آذر ۲۸, دوشنبه

که ما کشتی در این طوفان به امید تو می رانیم.

دومین فوق لیسانس رو هم دفاع کردم و تموم شد. امروز تنهای تنها بودم. همسرم نبود البته تو جلسه ی دفاع اولین فوق لیسانسم هم نبود. ولی امروز به معنای واقعی تنها بودم . دلم گرفته بود خیلی زیاد. ولی خوب گذشت. یکی از استاد راهنما ها هم نیومده بود گفتن که مریض بوده ولی من مطمئنم که دو تا استاد ها با هم مشکل دارند.
تازه رسیدم به نقطه ی صفر صفر. باید شروع کنم و دنبال کار بگردم. جدی تر از همیشه. دیگه وقتی برای تلف کردن ندارم.

۱۳۹۰ آذر ۲۵, جمعه

اگر نگم فکر می کنن لالم!

دیدین این حضرات که فقط از سر دلسوزی! و برای از بین نرفتن ایمان زن و مرد مسلمان ازدواج مجدد و موقت رو تبلیغ و تشویق می کنند تا می خوان آبروی کسی رو ببرند چه کار می کنند؟ چند تا زنِ صیغه ای براش رو می کنند و به اصطلاح آبروش رو می برند.
یعنی ازدواج موقت که لابد هزاران حدیث و چه وچه در تاییدش دارند وبسیاری از مردان و زنان مسلمان! برای ثوابش هم که شده در فکرش هستند ، اگر لازم باشه و برای کسی که به هر دلیلی با آقایان مشکلی داره به عنوان سند بی اخلاقی و فاسد بودن قابل استناد هست.

۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

عاظادی


چند وقت پیش روز جهانی مبارزه با خشونت علیه زنان بود. خیلی از وبلاگ ها در این باره نوشتند و در شبکه های اجتماعی مطالب بسیار زیادی در این رابطه به اشتراک گذاشته شد. همه از حق نداشتن حکومت و دین و پدر و همسر و پسر و دوست پسرو ...خلاصه ابر و باد و ماه وهمه چیز در اعمال خشونت بر زنان گفتند و نوشتند.
از اینکه حجاب اجباری سمبل خشونت دینی است ( که هست) و دعواهای زن و شوهری سمبل خشونت خانگی هستند (که هستند) و خیلی چیزهای دیگر که همگی درست و به جا بودند واینکه همه معتقد بودند برای حل این مشکلات باید کار فرهنگی کرد و زنان باید به حقوق انسانی خود آگاه بشوند.
ولی من ندیدم کسی به خشونتی که معیارهای زیبایی و مد بر زنان اعمال می کند اشاره ای کرده باشد شاید هم در بین وبلاگ های فارسی زبانی که من دنبال می کنم چیزی نوشته نشده بود. مسابقه ی لاغری که امروز آرامش را از بیشتر زنان و دختران ایرانی گرفته در کجا ریشه دارد؟ معیار های پزشکی و چاقی های افراطی و خطرناک در جای خود ولی اینکه معیار سنجش زیبایی در لاغری مفرط تعریف شده است ریشه در کجا دارد و سمبل کدام نوع خشونت است؟ و چرا ما زنها بیشتر از هر کس دیگری به خودمان ظلم می کنیم. به خاطر چند کیلو اضافه وزن اعتماد به نفسمان را از دست می دهیم و باید طعنه های زیادی را از اطرافیان –به خصوص از زنهای دیگر- تحمل کنیم. لباس ها همه برای سایز خاصی طراحی شده و انگاری زنان با سایز بزرگتر حق پوشیدن لباسِ زیبا و رفتن به مهمانی را ندارند. تازه اگر هم بروند باید نگاههای خیره را تاب بیاورند و برای هر لقمه ای که می خورند جواب پس بدهند. من با لاغری اجباری همان اندازه مشکل دارم که با حجاب اجباری، که با کتک خوردن زنان و..............................

۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

دلم می خواد یک مهمونی بگیرم از اونایی که همه ی فامیل رو دعوت می کنی. عموها و عمه ها و خاله و دایی و خواهرا و برادرا. از اونایی که چند تا دوست صمیمی رو قاطی فک و فامیل دعوت می کنی و همه با هم قاطی می شن. از اون مهمونی هایی که همه بهت می گن بیکاری ها واسه خودت درد سر درست می کنی ولی همه خوشحال هم می شن. از دو سه روز مونده به مهمونی همه بهت زنگ می زنن که اگه کاری داری بیان کمک. وقتی هم که مهمونی شروع می شه همه حاضرن برای کمک. یکی چایی می ریزه و یکی پذیرایی می کنه. یکی بشقاب های میوه رو تمیز می کنه و یکی برای کشیدن غذا بهت کمک می کنه. بعدِ غذا هم چند نفری پیشنهاد می دن که ظرفها رو بشورن. شستن یا نشستنش مهم نیست مهم اینِ که همه دوست دارن کارها تموم بشه و همه با هم بشینن پای صحبت. از اون مهمونی هایی که آخر شب اونهایی که صمیمی ترن می مونن و تا نصف شب می گن و می خندن. وقتی هم که همه می رن هیچ کس خسته نیست. انگار با پوست میوه ها خستگی ها رو هم ریختی تو سطل زباله.

۱۳۹۰ آذر ۱۴, دوشنبه


بالاخره فونت فارسی نصب کردم. یکی از مشکلات حل شد.

۱۳۹۰ آبان ۱۷, سه‌شنبه

از وبلاگ "۲۵ نوامبر"و حالِ این روزهای من


آرزوهایم ساده اند . خیلی سال است . دیده ام که بهتر است همان چیزی که هست را آرزو کنم اصلا . اینجوری خیلی خیالم راحت تر است . دیگر نمی خواهم برسم به شهر پشت دریاها ... دیدم که بابا جان ، خیلی پارو زدم من ...خیلی . این خیلی که یعنی بیشترین اوقات عمری که میشد راحت یک گوشه لم بدهم و اندی گوش کنم و آدامس بجوم و چیز خاصی بلد نباشم ، آدم خاصی نباشم و آرزوی خاصی نداشته باشم . که به جایش هی پارو زدم . هی پارو زدم . تنبل نبودم من . عجیب می خواستم بروم به فردا برسم با گذر از یک سپیده طوسی سرد ... . بعد می بینم که گاهی می رسم به یک جایی که دلم می خواهد روبروی دنیا بایستم و بگویم : ببین منو ، جون مادرت دیگه ول کن یقه ما رو ... بکش از ما .... ببین منو ...تو رو قرآآآن .... . یعنی همینجوری بگویم ها . روبروی دنیا . بدبختانه من اصلا نمی دانم روبروی دنیا کدام طرف است ؟ و این جمله طلایی را کی می توانم با آن جور لحنی که توی سرم تکرار می شود بگویم بگویم توی صورتی که نمی دانم کدام طرفی است و کی رو به من است ؟ هوم ... اینست که حتی بی خیال این ،....مهمترینش این است که دوست دارم یک روزی این قایق کوچک را بخوابانم کنار یک ساحل امن بی طوفان بی دغدغه بی دلهره ای .یک جایی که بلاخره جای من است . امن من است و امان من است .... یک جای آرامی و یک صندلی و چتری که بشود پایه اش را محکم بکوبی توی زمین . سفت . همین .

۱۳۹۰ شهریور ۲۷, یکشنبه

هر لحظه ویران تر


ابن روزها مدام در حال جنگم، با خودم ، با این افسردگی که مثل زمستان دو سال پیش کمین کرده تا وا بدهم و همه ی دنیامو سیاهِ سیاه بکنه. مدام به خودم یاد آوری می کنم که اوضاع بد نیست و بهتر هم می شه ولی به طور وحشتناکی با خودم در گیرم. با خودم فکر می کنم که من عوض شدم ،خیلی زیاد. دیگر از آن فرناز کله شق خبری نیست. دیگه جرات ندارم از حق خودم دفاع کنم چون مدام در حال حساب کتاب کردنم. کِی اینجوری شدم ؟ چرا؟ اصلن از اول بلد بودم یا اینکه به طور پیش فرض یک چیزهایی داشتم ولی فکر می کردم که خودم اونها رو به دست آوردم؟ بلد بودم که تو غریبه ها خودی نشون بدم؟ اون همه هارت و پورتم واقعی بود؟ که تو سری نمی خورم و هر کاری بخوام می کنم و محدود نمی شم و ...... امتحانی نداده بودم که رد بشم. در زندگی خانوادگیم که مشکلی نداشتم که بخوام براش بجنگم و ببینم چند مردِ حلاجم. تقصیر کی بود که به این روز افتادم که از ترسِ از دست دادن نداشته ها همه چیز رو بریزم تو خودم؟ به خاطر ندونستن زبان این قدر محتاط شدم یا این سرزمین لعنتی این قدراعتماد به نفسم رو از بین برده؟ تو ایران چه طوری بودم؟ جرات داشتم به آدمهای مهم تر از خودم نزدیک بشم؟ جرات داشتم تو کار خودمو همونقدر که خوب هستم نشون بدم یا منتظر بودم بقیه یک روزی بفهمند؟ فکر نمی کنم مشکل از اینجا باشه. تو ایران هم ادعا های همه رو قبول می کردم و اجازه می دادم که همه فکر کنند از من بهتر هستند. یک وقتهایی از ایران بدم می آد به خاطر همه چیزهایی که باید سالها پیش یاد می گرفتم و نگرفتم یعنی باید بهم یاد می دادند و ندادند و یک وقتهایی از این جا متنفر می شم که نداشته های ما پایه های پیشرفت تو این سرزمینِ. چیزهایی مثل نشون دادنِ خودت ، شاید حتی تظاهر به چیزهایی که نیستی. می ترسم از روزی که از هر دو جا بدم بیاد. می ترسم.

۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

دانای کل


حالم خوب نبود و نمی دانستم مشکل کجاست پس در نتیجه نمی توانستم حلش کنم.دانای کل من، که هیچ وقت نمی توانم چیزی را از او مخفی کنم به دادم رسید.هر جه باشد او فیلم زندگی من را نقد می کند . او به یادم آورد که در این چند روزه دوباره با نا بازیگرها همبازی شده ام.با بازیگرهای بد که فیلمنامه را یا نمی فهمند و یا بازی بلد نیستند.بهتر شدم از این به بعد بیشتر دقت می کنم. دانای کلِ من دوستت دارم

۱۳۹۰ شهریور ۲, چهارشنبه

پی کی جان


هشتم بهمن سال هشتاد و یک بود که برای اولین بار پاش به زندگی ما باز شد. همون موقع دخترک با یک کیک درنا و یک کبریت به جای شمع براش جشن تولد گرفت و اسمش شد پی کِی جان.یک رنوی پی کی مشکی که اون سالها به سختی خریدیمش و چند سالی زیر پامون بود.از اینکه چه جوری خانواده تپل ما توش جا میشد که بگذریم شیرینی اولین ماشینِ ما تا ابد با یاد اون برامون می مونه و کلی خاطره سفر که از خودش به جا گذاشته که فکر نکنم دیگه تکرار بشن. اصلن اون ماشین برای خودش یک شخصیت جدا داشت. تو تمام فامیل به اسم پی کی جان معروف بود و با این اسم انگار یک عضو خانواده بود، انگار با ما دوست بود دوستی که بدون جان صداش نمی کردیم. بعد از اون باز هم ماشین خریدیم و به سفر رفتیم ولی هیچ کدوم از ماشینها نه اسم دارند و نه چیزی رو به یادمون می آرن.

۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

....


دلم یک پرش بزرگ می خواد تو زندگیم. از اون پرش هایی که بعدش می تونی تا هرجا که دلت خواست پرواز کنی. از اون پریدن هایی که باورش حتی برای خودِ آدم هم سخت باشه.از اونهایی که بعدش برگردی و پشت سرِ تو نگاه کنی و کیف کنی و هی به خودت بگی که واقعن پریدی و تموم شده.دلم پریدن پرنده وار می خواد سبک و رو به قله،رو به نوک بلند ترین شاخه درخت. از پرش های قورباغه وار متنفرم.

۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

همین هستم همین خواهم شدن باز


فکر می کنم یکی از مشکلات من در زندگیم این بوده و هست که همیشه احساس کردم درجایگاهی که باید باشم نیستم. نمی دونم این جایگاه ها از کجا اومدن ولی همیشه آزارم دادن. پدرم همیشه دلش می خواست دختر بزرگش خیلی زرنگ و سیاستمدار باشه و من نبودم . ساده بودم وهستم و این پدرم رو عذاب می داد و عذاب پدرم منو ناراحت می کرد. درسم که تموم شد تو یک اداره دولتی کار پیدا کردم. کاری که فقط کار بود و هیچ ربطی به درسم و یا روحیاتم نداشت. تو تمام اون سالها فکر می کردم باید یک کاری بکنم و برگردم به چیزهایی که دوست دارم.تا اینکه بیکار شدم و همش با خودم درگیر بودم که "این بود زندگی که می خواستی " و یک جورایی با خودم لج می کردم که نتونم از هیچ چیز لذت ببرم از مادر شدن از بزرگ شدن دخترم و از همه چیزهای طبیعی که دیگه تکرار شدنی نیستند. دوباره که شروع کردم به درس خوندن اگرچه قبول شدن تو دانشگاه بعد از ده سال موفقیت بزرگی بود ولی همش فکر می کردم که من دیگه باید تکلیف زندگیم معلوم می شد و از این جور فکر و خیالها که هنوز هم ادامه داره. وقتی از ایران خارج شدیم تا مدتها در حال حساب کتاب که اصلن تو این سن و سال کار درستی کردیم یا نه.بعدش که یک کم جا افتادیم و دوباره درس خوندن شروع شد اگر چه که خیلی دوستش دارم و از درس خوندن و رشته ای که دارم می خونم راضیم ولی همش می گم بعدش چی و نگرانی اینکه آیا بعد از این همه زحمت می تونم یک کار در ارتباط با رشته ام پیدا کنم یا نه راحتم نمی گذاره و همش فکر می کنم شاید بهتر بود با یک کار سطح پایین شروع می کردم و بی خیال درس می شدم.مطمئنم که در اون صورت هم راضی نبودم ولی خوب فکر و خیال آدمو ول نمیکنه. همش می گم اگه کاری متناسب با این همه درسی که خوندم پیدا نکنم می مونم با یک عالمه حسرت برای عمر رفته و پول نداشته .نمای کلی زندگیمو دوست دارم ولی کاش هر کاری رو به وقتش انجام داده بودم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی


مدتهاست که دیگه با خانواده ام حرفی برای گفتن ندارم. تلفن که می زنند یا می زنم حرفها در حد دیگه چه خبر و اونجا هوا چه طوره باقی می مونه و بعد سکوت. هنوز به شدت دلم برای ایران رفتن تنگ می شه ولی نگرانم که حتی وقتی با هم هستیم هم حرفی نداشته باشیم. مامانم که همیشه کم حرف بود و تا لازم نبود حرفی نمی زد خواهرهامم که هر کی سرش به کار خودش گرم شده و احساس می کنم که دیگه چیز مشترکی نداریم که بتونیم در باره اش با هم حرف بزنیم تازه با یکیشون که اصلن نمی شه حرف زد چون به شدت مواظب روحشون هستن و در حال خودسازی. برادرها هم که تکلیفشون معلومه اصلن یادم نمی آد که حتی یک بار با هم مثل دو تا دوست حرف زده باشیم همیشه با هم بودیم و ظاهر رو حفظ کردیم فقط چون خواهر و برادریم . از اولش هم سبک زندگی من با خواهر و برادرهام فرق می کرد ولی الآن این فاصله خیلی زیاد شده. حرف بهتر و بدتر نیست حرف تفاوت هاست . دوست دارم بدونم چه جوری بعضی از آدمها با این که سالها از هم دورن ولی هنوز می تونن با هم درد ودل کنن و با هیجان اتفاقات زندگیشون رو برای هم تعریف کنن . خیلی معلومه که دلم برای حرفهای ساده فامیلی تنگ شده؟ اصلن می دونین چیه دلم برای غیبت کردن تنگ شده. به این هم می گن مادر و خواهر که نه می شه باهاشون غیبت قوم شوهر تو بکنی و نه می شه در باره ی عروسها حرفی بزنی و نه خبری بهت می دن در مورد فک و فامیل. بابا پاستوریزه بودن هم حدی داره.

۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه

باید دوباره از ریشه رویید


یک جواب مثبت و یک جواب منفی در یک روز، برابر به نظر می رسند ولی یک چیزی زیر پوست اون جواب مثبت هست که خیلی تلخ. یک چیزی که مدام بهت یاد آوری می کنه که "هر چه کنی همان است که دیدی" .
رویای سه ماهه تمام شد. می دونم که "باید دوباره از ریشه رویید" ولی اگر ریشه ایی هنوز زنده مونده باشه.

۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه

مرگ یه بار شیون یه بار


شنیدید میگن یارو چشمش به در سفید شد تا خبری از یک جایی برسه، حالا چشمِ من به ایمیلم سفید شده و هیچ خبری هم نمیرسه از اونکه باید. منتظر بودن بد دردیه به خدا.

۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه

تلخِ شیرین


نمی‌دونین چه حسی داره واسه کسی‌ که عمری سرش تو کتاب بودهِ و خیال میکرده که خیلی‌ عقب نیست از کتاب هایی که تو بازار هستن و باید خونده بشن ، دخترکش کتاب بیاره و مشاوره بده که حتما باید بخونیش وگرنه ضرر کردی.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

فارسی شکر است


کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم که یک روز پدرم با یک کتاب قطور به خانه آمد. " خداوند الموت" کتابی که تمام رویاهای دوران نوجوانی ام را شکل داد و قهرمان های آن روزهایم یکی یکی از بین شخصیت های آن کتاب بیرون آمدند. نمی دانم که کتاب به همان سبک و سیاق نوشته شده یا هنر آقای ذبیح الله منصوری در حذف و اضافه مطالب بود که کتاب را جذاب می کرد. من آن کتاب را آنقدر خوانده بودم که اگر کسی یک جمله اش را می خواند ، دقیقن می دانستم از کدام فصل و از زبان کدام شخصیت و در چه موقعیتی گفته شده است. خاطرات روزها و شبهایی که به حسن صباح ، ابوحمزه کفشگر، موسی طبسی ، ترکان خاتون ،خواجه نظام الملک ، ملک شاه سلجوقی و پسرانش، حشاشیون و قره میسین و..... فکر می کردم هنوز هم بعد از بیست وپنج سال برای من زنده هستند. حسن صباح و یارانش که برای نجات ایران از سلطه اعراب و زنده کردن هویت ایرانی تلاش می کردند و برای رسیدن به این هدف از همه چیز می گذشتند برای من اسطوره هایی بودند که باید راهشان را ادامه می دادم و فکر کنید در ذهنم چه کارها که نمی کردم و چه رویاها که نداشتم.زمان زیادی طول کشید تا من فهمیدم که اشتباهم کجاست.
این روزها فیسبوک و ایمیل ما ایرانی ها پر شده است از یک بازی جدید که من را به یاد آن روزهایم می اندازد "دعای تحویل سال را به پارسی بخوانید" یا "زبان ما پارسی است نه فارسی" یا " من ایرانی هستم نه عرب". با خودم فکر می کنم که ای کاش کسی هم بود که به یادمان بیاورد هر حرفی را باور نکنیم یا دست کم اول بفهمیم و بعد باور کنیم. بفهمیم که چه می گوییم و چه می گویند تا به هر نامی از مذهب گرفته تا وطن پرستی و ..... بازیچه نشویم.
ای کاش کسی به یادم بیاورد زبانی که من دوستش دارم و از آن لذت می برم همین زبانی است که امروز به نام فارسی شناخته شده است. پیش و بیش از هر کاری باید خواند و خواندن را آموزش داد چرا که وقتی کتابی خوانده نمی شود چه فرقی دارد که "فارسی" باشد یا "پارسی". کاش کتاب خواندن را تبلیغ می کردیم و خودمان ودوستانمان را به کتاب خوانی و مطالعه دعوت می کردیم و باور می کردیم که بدون آگاهی هر راهی به بی راهه می رسد.
هنوز هم باید به یادمان بیاورند که فرقی ندارد که عرب باشیم یا ایرانی تا وقتی که در کشورمان همه ی قومیت ها به سخره گرفته می شوند و همه به هم می خندیم. تهرانی ها برای شهرستانی ها جک می سازند و شهرستانی ها تهرانی های بدجنس را دست می اندازند. اصفهانی و شیرازی و ترک و لرو عرب و.... هم از این خوان نعمت بی بهره نیستند. کاش روزی بیاید که همه با هم بخندیم نه به هم.
ای کاش اینبار خیلی طول نکشد تا از خواب بیدار شوم و بیدار شویم.

۱۳۹۰ فروردین ۵, جمعه

سر خوشان وصل را نالان مکن


این روز ها را دوست دارم .وقتی که خسته از دانشگاه به خانه بر می گردم و موسیقی گوش می کنم .وقتی که تمام فکرم مشغول به کاری است که باید انجام بدهم و هر روز مشکلات تازه ای برای فکر کردن پیدا می شود. این تلاش گنگ و مبهم را دوست دارم شبها یی که هنوز سرم را روی بالش نگذاشته به خواب می روم و تا صبح در حال سر و کله زدن با مشکلات هستم را دوست دارم. خستگی در آزمایشگاه برای من که همیشه تئوری خوانده بودم لذت بخش است. مثل کندن زخم سرزانو در بچگی که هنوز هم برایم لذت بخش است. سالها بود که کار کردن را فراموش کرده بودم و فقط سرم به کتاب گرم شده بود کتابهای هیجان انگیز درسی که همه ی دانشجو ها به آنها ارادت دارند ! و چاره ای به جز خواندن آنها ندارند. .امروز زیر باران بهاری خیس خیس بودم اما حس خوبی داشتم یاد سالهای دور و بارانهای شیراز برایم زنده شد. روزهایی که زیر باران تو حافظیه می نشستیم و و با مانتو های خیس به خوابگاه بر می گشتیم و آرزو می کردیم که بهار شیراز هیچ وقت تمام نشود که می شدولی کاش حال این روز هایم دائمی باشد. بهار و آفتاب اگر در این سرزمین کوتاه است من به همان خستگی هم راضی هستم باران هم اگر ریز و ملایم باشد -مثل امروز- چه بهتر. آدم به این کم توقعی دیده بودید؟

۱۳۸۹ اسفند ۲۸, شنبه

که ما کشتی در این طوفان به امید تو می رانیم.


اگر چه آمدن بهار در اختیار ما نیست اما دیدن بهار در اختیار ماست و چه سخت است که اراده ای غیر از خود و خدا کسی را از دیدن بهار محروم کند. آرزو می کنم که خانواده تمامی زندانیان سیاسی در این روزهایی که همه از بودن باهم لذت می برند فرصت در آغوش کشیدن عزیزانشان را پیدا کنند که بهانه ای خواهد بود برای یک عمر بهار را دیدن. آرزو می کنم که هیچ بچه ای در این روزها مننظر دیدن پدر یا مادرش در پشت در زندانها نباشد که غم بهاری، استخوان سوز است. آرزو می کنم که همه ما فرصت و عزم دیدن بهار و لذت بردن از این بازی زیبای طبیعت را داشته باشیم .

۱۳۸۹ اسفند ۲۴, سه‌شنبه

من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک


همیشه انتخاب بازیگر‌های نقش های خیلی‌ منفی‌ و خیلی‌ مثبت برای من جای سوال داشته و دارد مخصوصاً کسانی‌ که در نقش‌های خاصی‌- چه مثبت و چه منفی‌- کلیشه شده و همیشه نقش‌های ثابتی دارند. نمی‌‌دانم که چون ظاهر غلط اندازی دارند فقط برای چنین نقش‌ها یی‌ انتخاب می‌‌شوند یا اینکه بعد از مدتی‌ نقش‌هایی‌ که بازی می‌‌کنند تبدیل به باور شده و بر ظاهر آنها هم اثر می‌‌گذارد. در هر حال تعداد زیادی از هنرپیشه‌ها این توانایی و امکان را ندارند که کلیشه‌ها را کنار بگذارند. از همه چیز غم انگیز تر نداشتن امکان انتخاب برای این هنر پیشه‌ها است. در حالی‌ که خیلی‌ از هنرپیشه‌ها با غرور از انتخاب کردن حرف میزنند بیشتر هنرپیشه‌های کلیشه شده انتخاب می‌‌شوند و شاید به همین دلیل هنر پیشه ایی که شانس بازی در نقش‌های مختلف را داشته باشد و از پس آنها هم بر بیاید تبدیل به ستاره‌ای می‌‌شود و در هر نقشی‌ می‌‌درخشد. صفحهٔ بازی زندگی‌ هم بعد از مدتی‌ برای بعضی‌ از ما یکنواخت می‌‌شود با نقش‌های تکراری که خودمان و اطرافیانمان آن را تعریف و بازی می‌کنیم. کاش باور کنیم که نقش‌های منفی‌ زندگی‌ فقط برای بعضی‌ از ما نوشته نشده و نقش‌های مثبت برای دیگران. کاش باور کنیم که حداقل در زندگی‌ واقعی‌ همه‌‌‌ ما می‌‌توانیم ستاره باشیم. کاش همهٔ ما ستاره‌های اطرافمان را ببینیم با همهٔ نقش هایی که دارند.

۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ای شرقی غمگین


هم اتاقیهام باشادی و شوخی و خنده از کادو های روز ولنتاینشون تعریف می کنند و از هم دیگه می پرسند که هر کی چی کادو گرفته،من ولی دلم آشوبه. از وقتی که اومدم تو اتاق تمام سایت ها رو زیر و رو کردم ولی آروم نشدم. منتظرم ساعت 12 بشه و برم پیش بقیه ایرانی ها که قرار ساعت 12 جایی جمع بشن سر ساعت میرم ولی بهتر که نمی شم هیچ بدتر هم میشم.دستگاهی رو که باید ازش استفاده کنم زمانش می گذره و احتمالن وقت های بعدیش هم از دست میره ولی انگار مهم نیست و مهم هم که باشه من تمرکز ندارم دلم آشوبه. وقتی باید این روز و ساعت خاص جایی باشی ولی نیستی بقیه چیزها هم کمرنگ می شن.سعی می کنم فکر کنم که ما باید زندگی کنیم و به شادی احتیاج داریم و...اما خودم بهتر از هر کسی می دونم که اثری نداره.از تو آزمایشگاه بالاترین رو چک می کنم و دعا می کنم از ته ته قلبم که اتفاق بدی نیفته برای هیچ کس اما باز هم دلم آروم نمیشه.چقدر بده که هیچ کس از دور و بری ها حتی تصوری هم از حال و روز ما ندارند.دوباره بر می گردم تو اتاق. آقای هم اتاقی با یک بسته شکلات به شکل قلب می آد تو اتاق و با خنده به همه تعارف می کنه.یک آن فکر می کنم شاید ما ایرانی ها هم از سال بعد یک جور دیگه ولنتاین رو جشن بگیریم، آرزو می کنم از ته ته دلم و با یک دنیا امید یک شکلات بر می دارم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

شیرین‌ترین گناه جهان را به من بده تلخ آمده‌ست‌ طعم خدا بر مذاق من


دلم می‌خواست تو کشور من، رهبر کسی‌ بود که همه قبولش داشتند و یک جورایی بهش افتخار میکردند. رئیس جمهور برای همه‌‌‌ مردم عزیز و قابل احترام بود. همه میتونستند بهش انتقاد کنند ، ولی‌ همه مطمئن بودند که کارهای جناب رئیس جمهور به نفع کشور و همهٔ مردم خواهد بود. دلم می‌خواست وقتی‌ خبر یک پیشرفتی برای مملکت پخش میشد هممون از دل‌ و جون خوشحال میشودیم و غرق غرور.هممون با هم جشن میگرفتیم و فریادمون به آسمون میرسید.اصلا دلم می‌خواست هممون یک جشن مشترک داشتیم نه مثل حالا که در هر جشن و مراسمی عدّه‌ای ساز مخالف میزنند و نه نوروزمون برای همست نه اعیاد مذهبیمون دل‌ همه رو شاد میکنه. حداقل دلم می‌خواست اگه نمیتونیم با هم به تفاهم برسیم در مورد یک جشن مشترک، مزاحم شاد بودن دیگران نشیم به بهانه‌های مختلف.دلم می‌خواست تو کشور من هیچ هواپیمائی سقوط نکنه و اگر هم اتفاقی افتاد هممون مطمئن باشیم که مسئولان تمام سعیشون رو میکنند و اون اتفاق غیر قابل پیشگیری بوده نه اینکه مثل حالا که هممون میدونیم بعد از هر اتفاقی‌ منتظر چه بهانه هایی باشیم.دلم می‌خواست این دیوار بی‌ اعتمادی بین مردمم از بین میرفت و همه با هم مهربونتر بودند و آرامش رو همه با هم حس میکردند. دلم می‌خواست این همه فاصله ی فرهنگی‌ و مالی بینمون نبود و به هم بدون ترس نزدیک میشدیم. دلم می‌خواست این ترس از پلیس جاشو به یک اطمینان دلچسب و فراگیر میداد و خیال هممون راحت بود که اگر مشکلی‌ پیدا شد کسی‌ هست که بشه بهش تکیه کرد.دلم می‌خواست که بچه هامون فقط از قشنگی‌‌های ایران بشنوند و حتا اگر ندیدنش بهش افتخار کنند. دلم می‌خواست همه میتونستند انتخاب کنند که کجا زندگی‌ کنند و با این انتخاب مجبور به ترک خیلی‌ چیزها نشوند که دلشون همیشه تنگ باشه. نمی‌دونم چنین جائی‌ رو میشه پیدا کرد ‌یانه ولی‌ من دلم می‌خواد فکر کنم یک روزی ایران ما اینجوری میشه


"عنوان این مطلب از شعری از فاطمه شمس وام گرفته شده است."