۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ای شرقی غمگین


هم اتاقیهام باشادی و شوخی و خنده از کادو های روز ولنتاینشون تعریف می کنند و از هم دیگه می پرسند که هر کی چی کادو گرفته،من ولی دلم آشوبه. از وقتی که اومدم تو اتاق تمام سایت ها رو زیر و رو کردم ولی آروم نشدم. منتظرم ساعت 12 بشه و برم پیش بقیه ایرانی ها که قرار ساعت 12 جایی جمع بشن سر ساعت میرم ولی بهتر که نمی شم هیچ بدتر هم میشم.دستگاهی رو که باید ازش استفاده کنم زمانش می گذره و احتمالن وقت های بعدیش هم از دست میره ولی انگار مهم نیست و مهم هم که باشه من تمرکز ندارم دلم آشوبه. وقتی باید این روز و ساعت خاص جایی باشی ولی نیستی بقیه چیزها هم کمرنگ می شن.سعی می کنم فکر کنم که ما باید زندگی کنیم و به شادی احتیاج داریم و...اما خودم بهتر از هر کسی می دونم که اثری نداره.از تو آزمایشگاه بالاترین رو چک می کنم و دعا می کنم از ته ته قلبم که اتفاق بدی نیفته برای هیچ کس اما باز هم دلم آروم نمیشه.چقدر بده که هیچ کس از دور و بری ها حتی تصوری هم از حال و روز ما ندارند.دوباره بر می گردم تو اتاق. آقای هم اتاقی با یک بسته شکلات به شکل قلب می آد تو اتاق و با خنده به همه تعارف می کنه.یک آن فکر می کنم شاید ما ایرانی ها هم از سال بعد یک جور دیگه ولنتاین رو جشن بگیریم، آرزو می کنم از ته ته دلم و با یک دنیا امید یک شکلات بر می دارم.

۱۳۸۹ بهمن ۱۲, سه‌شنبه

شیرین‌ترین گناه جهان را به من بده تلخ آمده‌ست‌ طعم خدا بر مذاق من


دلم می‌خواست تو کشور من، رهبر کسی‌ بود که همه قبولش داشتند و یک جورایی بهش افتخار میکردند. رئیس جمهور برای همه‌‌‌ مردم عزیز و قابل احترام بود. همه میتونستند بهش انتقاد کنند ، ولی‌ همه مطمئن بودند که کارهای جناب رئیس جمهور به نفع کشور و همهٔ مردم خواهد بود. دلم می‌خواست وقتی‌ خبر یک پیشرفتی برای مملکت پخش میشد هممون از دل‌ و جون خوشحال میشودیم و غرق غرور.هممون با هم جشن میگرفتیم و فریادمون به آسمون میرسید.اصلا دلم می‌خواست هممون یک جشن مشترک داشتیم نه مثل حالا که در هر جشن و مراسمی عدّه‌ای ساز مخالف میزنند و نه نوروزمون برای همست نه اعیاد مذهبیمون دل‌ همه رو شاد میکنه. حداقل دلم می‌خواست اگه نمیتونیم با هم به تفاهم برسیم در مورد یک جشن مشترک، مزاحم شاد بودن دیگران نشیم به بهانه‌های مختلف.دلم می‌خواست تو کشور من هیچ هواپیمائی سقوط نکنه و اگر هم اتفاقی افتاد هممون مطمئن باشیم که مسئولان تمام سعیشون رو میکنند و اون اتفاق غیر قابل پیشگیری بوده نه اینکه مثل حالا که هممون میدونیم بعد از هر اتفاقی‌ منتظر چه بهانه هایی باشیم.دلم می‌خواست این دیوار بی‌ اعتمادی بین مردمم از بین میرفت و همه با هم مهربونتر بودند و آرامش رو همه با هم حس میکردند. دلم می‌خواست این همه فاصله ی فرهنگی‌ و مالی بینمون نبود و به هم بدون ترس نزدیک میشدیم. دلم می‌خواست این ترس از پلیس جاشو به یک اطمینان دلچسب و فراگیر میداد و خیال هممون راحت بود که اگر مشکلی‌ پیدا شد کسی‌ هست که بشه بهش تکیه کرد.دلم می‌خواست که بچه هامون فقط از قشنگی‌‌های ایران بشنوند و حتا اگر ندیدنش بهش افتخار کنند. دلم می‌خواست همه میتونستند انتخاب کنند که کجا زندگی‌ کنند و با این انتخاب مجبور به ترک خیلی‌ چیزها نشوند که دلشون همیشه تنگ باشه. نمی‌دونم چنین جائی‌ رو میشه پیدا کرد ‌یانه ولی‌ من دلم می‌خواد فکر کنم یک روزی ایران ما اینجوری میشه


"عنوان این مطلب از شعری از فاطمه شمس وام گرفته شده است."