دوست دارم یادم بمونه که تو اون روزهای سخت چه کسایی ازمون حمایت کردند ،چه مالی و چه معنوی.یادم بمونه که آدمهایی که به بی احساسی معروفند چه جور هوامونو داشتند و چه اطمینان لذت بخشی رو تو اون روزها به ما هدیه دادند .
۱۳۸۹ تیر ۸, سهشنبه
دوست دارم یادم بمونه که تو اون روزهای سخت چه کسایی ازمون حمایت کردند ،چه مالی و چه معنوی.یادم بمونه که آدمهایی که به بی احساسی معروفند چه جور هوامونو داشتند و چه اطمینان لذت بخشی رو تو اون روزها به ما هدیه دادند .
۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه
روز تو
۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه
۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
زندانی که تو دامنه کوه ساخته شده و حتا از اون فاصله نزدیک هم به جز یکی دو تا ساختمان وسط یک بیابانی که با یک دیوار بلند احاطه شده چیز دیگه ای ازپنجره آپارتمان ما دیده نمی شد و من همیشه به این مسئله فکر می کردم که پس این بند های زندان کجا هستند آخه هر جور که حساب می کردم تو اون دو تا ساختمان نمی شد تعداد زیادی آدم رو نگه داشت. این روزها که مدام خبرهایی ازمحله ی قدیمی تو سایتها و وبلاگها نوشته می شه و جایی خوندم که آب زندان را قطع کرده اند و اینم می دونم که تعداد زیادی از زندانیان سیاسی به اون زندان تبعید شده اند زیاد یاد اون روزها می افتم یاد روزی که نمی دونم به چه دلیلی آب تو اون منطقه قطع شده بود و من تو خونه ای که از همه طرف پنجره داشت و باد هم تو خونه کوران می کرد از شدت گرما به چه حالی افتاده بودم.
اصلن کاری ندارم که زندانی هایی که اون تو هستن گناهکارند یا نه و جرمشون چیه ولی وقتی فکر می کنم که تو این روزها بدون آب تو سلولهایی که حد اکثر یک پنجره کوچک داره چه حالی دارند از خودم خجالت می کشم . کاش می شد حد اقل یک لیوان آب به دستشون داد. کاش ما مردم این طرف دیوار دست کم با خانواده های زندانیان مهربان تر یاشیم.
۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه
خودم که غریبه نیستم
نمی دونم ولی هر چی که بود اتفاق افتاد. آروم آروم خودتو تو دلم جا کردی. باید یک اعترافی هم بکنم یواش یواش داره یادم میره که قبلن به چه چیزهایی وابسته بودم. اصلن داره یادم میره که با بقیه چه جوری زندگی می کردم اطرافیانم هم می گن که من عوض شدم مدل زندگیم خیلی عوض نشده حد اقل تا حالا ولی مدل فکر کردنم چرا،خودمم هم متوجه شدم با تو یک جور دیگه به دنیا، به خودم، به اطرافیانم و کلن به همه دنیا نگاه می کنم. هرچند که نمی شه که مال من باشی آخه همه چیز که دست ما نیست ولی با تو بود که فهمیدم چه لذتهایی تو دنیا هست که همیشه به اسم گناه ازش محروم بودم لذت های ممنوعه همین لذت زندگی کردن ونترسیدن از اینکه بقیه ببینن.تو این حرفها رو نمی فهمی چون همیشه همینطوری زندگی کردی. اینقدر آروم زندگی کردن برات عادی شده که حتی فکرشم نمیکنی که شاید کسایی تو این دنیا در حسرت آرامش هستن.
با تو خیلی چیزها رو برای اولین بار تجربه کردم، که باید بین خودمون دوتا بمونه ولی می خوام یه چیزی بهت بگم بگذار اینو بقیه هم بدونن اصلن دیگه مهمم نیست.دوستت دارم خیلی زیاد. حتی اگه یک روزی ازت جدا شم و مجبور باشم که جای دیگه ای زندگی کنم. شهر کوچک و دوست داشتنی،هر چند که هنوز تو رو مال خودم نمی دونم ولی دوستت دارم، خیلی زیاد.
اشتراک در:
پستها (Atom)