۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

من وبلاگ خوانی را از وقتی شروع کردم که چند نفر از دوستان ما شروع به وبلاگ نویسی کردند.نمی دانم شاید پنج سال پیش. اوایل هفته ای یکبار یا دوبار.اصولن در آن سالها خیلی پای اینترنت نبودم. کم کم چند وبلاگ دیگر پیدا کردم و نمیدانم چطور شد که پایه ی تمام پستهای نویسنده های مورد علاقه ام شدم. در این میان اما خواندن وبلاگ سبکباران برایم طور دیگری شروع شد. دو سال پیش که مهران قاسمی تازه از دنیا رفته بود نمیدانم در وبلاگ کدام یک از روزنامه نگاران عکس او را که آرام پشت میز کارش خوابیده بود دیدم و با اسم سارا معصومی آشنا شدم. هیچ کدام از آنها را نمی شناختم و حتی مقالات آنها را هم در روزنامه ها دنبال نمی کردم. اولین پستهایی که از وبلاگ آنها خواندم مربوط به روزهای مرگ مهران بود . اوایل نوشته های سارا برایم مثل نوشته های تمام کسانی بود که عزیزی را از دست داده اند . وقتی که عکس های مراسم خاکسپاری مهران را دیدم و عکسهای سارا که تابوت همسرش را همراهی می کرد به نظرم جوانهایی آمدند متفاوت از بیشتر همسن و سالان خودشان. عشق و ایمان سارا که در نوشته هایش پیدا بودند او را برایم متمایز کرده بود. برای من که مذهبی سفت و سختی نبودم این حد از صبر و توکل به خدا در چون آن شرایط سختی عجیب و ناشناخته بود. سپردن معشوق به دست خدایی که ایمان داری بیشتر دوستش دارد آرامش دهنده و زیبا بود اما از چون منی بر نمی آمد. فکر می کردم سارا هم بعد از مدتی هم از غمش کم می شود و هم واقعیت زندگی مجبورش می کند به فراموشی.
این روزها دقیقن دو سال از مرگ مهران می گذرد و من هنوز وبلاگ آنها را می خوانم. حتی تمام آرشیو را هم خوانده ام. سارا هنوز با همان عشق از مهران یاد می کند وبا همان ایمان به خدا توکل. هیچ وقت برایش کامنتی نگذاشته ام ولی هر بار با دلتنگیهای سارا گریه می کنم و برای مهران آرزوی آرامش. هر بار به ایمان سارا غبطه می خورم و برایش با تمام وجود آرزوی زندگی کردن.
فکر می کنم در این دور و روزگار عشقهایی چون این پاک نایابند و سزاوار تحسین.

هیچ نظری موجود نیست: