۱۳۹۱ مهر ۱۲, چهارشنبه

en gång till


,en gång till,en gång till,en gång till,en gång till

۱۳۹۱ مهر ۱۱, سه‌شنبه

ما می توانیم


شنا کردن از کارهایی بود که همیشه حسرتش بر دلم بود. همیشه افسوس می خوردم که چرا تو بچگی شنا یاد نگرفته بودم و طبق معمول فکر می کردم که دیگر از من گذشته و از این جور خزعبلات. شنا کردن بر پشت که دیگر از محالات بود و حتی فکرش را هم نمی کردم. این روزها و در این یک ماه و نیم گذشته من و آقای همسر یک کلاس شنا اسم نوشته ایم و تقریبن هر روز تمرین می کنیم. پیشرفت خوبی هم کردیم. الان تقریبن 100 متر شنا می کنم و پر میشوم از لذت. بر پشت هم شنا می کنم و چنان بر روی آب می خوابم که خودم هم باورم نمی شود. حس خوبیست. رسیدن به یکی از آرزوها.

۱۳۹۱ مهر ۴, سه‌شنبه

دردهای نگفتنی


رفتم دانشگاه، بعد از یک هفته. چند تا کار داشتم و چند تا مدرک باید بر می داشتم. خوب و خوش بعد از کلاس رفتم دفتر سابقم.کارهام رو انجام دادم، با چند نفر سلام و علیک کردم، برای استادهای سابق یک دستی تکون دادم و رفتم که یک لیوان آب بخورم.دوستانِ چون آب روان- فقط روانش را منظورم است- که موقعیت منو می دونند و از بلاهایی که سرم آمده خبر دارند همگی از دیدن من خیــــــــــلی خوشحال شدند!!! و پرسیدند که "هر روز می آی دانشگاه؟" با یک لحن پرترحم که آخی! از روی بیکاری اینجایی و برای بار دهم جواب دادم که نه. هفته ای یکی دوبار سر می زنم تا صندوق پستی ام رو چک کنم.شاید نباید توضیح می دادم. فکر کن اگر هر روز می رفتم باید هر روز به این سوال جواب می دادم. و شروع کردم به حرص خوردن که به خودم آمدم ونگذاشتم که همه چیز به خانه ی اول برگردد. بعضی آدمها یا نمی فهمند- که من همیشه دوست داشتم اینطور فکر کنم- و یا می فهمند که با یک حرف ساده در مورد چیزی که اصلن به آنها ربطی ندارد، چه به روز بقیه می آورند.درد این حرفها سهمگین تر از خود واقعه است. از کسی حرف شنیدن از موضع بالا که آدم بزرگی نیست. که حداقل من این را می دانم چرا که این راه را در ادامه ی من آمده است. که در نهایت رشدش هم هنوز خیلی راههای نرفته دارد. که زمانه چه ها که نمی کند باآدمها. این دردها را نمی شود به آسانی توضیح داد. دردِآن برای آدمی مثل من که آگاهانه زبان تند وتیزم را کنترل کرده ام، که همیشه رو بازی کرده ام،که از هیچ کمکی به آنها وقتی که تازه شروع کرده بودند، دریغ نکردم، دو چندان است. ولی نوشتم که یادم بماند باید باور کنم که می فهمند و می گویند، که هنوز هم در برابر وقاحت و پررویی بعضی از آدمها عاجز می شوم، که باور کنم پیش از هر چیزی به بعضی ها باید سطحشان را گوشزد کرد اما نه با بزرگواری، که از درک آن عاجزند.

۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

ناگهان چه زود دیر می شود


تازگیها که نه چند وقتی هست که فهمیده ام که خیلی کودکانه زندگی کرده ام.سال های طولانی زندگی ام را می گویم. در تمام این سالها کودکانه تصمیم گرفته ام. همیشه فکر کرده ام که خیلی وقت دارم و هنوز خیلی کارها را باید و می توانم بکنم. همیشه فکر کرده ام که برای خیلی چیز ها دیر نیست اما... اما امروز می بینم که دیر است. کودکانه درگیر روابطم با آدم ها می شوم. کودکانه و بی سیاست. که بلد نباشم لبخندم را نگه دارم بعد از دیدن ناراستی ها. که یا دوست هستم و یا نیستم. که دایره روابطم هر روز کوچک و کوچک تر بشود. که خیلی اهل نالیدن نباشم و اگر بنالم هم نه تنها مشکلم حل نشود که خودش یک غصه بشود روی دلم. دلِ کودک واره ام. خیلی شنیده ام و شاید هم گفته ام به خودم که بزرگ شدن درد دارد اما من فقط دردش را کشیده ام. از بیرون آدم بزرگ مغرور و خودرایی دیده می شوم که راهِ خودش را می رود اما منِ کودکم درد دارد زیاد.

۱۳۹۱ شهریور ۸, چهارشنبه

بدهکاری


تو این یک سال خیلی به خودم سخت گرفتم. همه چیز رو. خیلی با خودم بد تا کردم. خیلی خودم رو در معرض قضاوت قرار دادم. خودم اجازه دادم که خیلی ها از کارهام سر در بیاورند. بدونند چه راههایی رو رفتم و چه کارهایی رو کردم، درست یا غلط. درست به همین دلیل خودشون رو محق دونستند که سرک بکشند و برای دلسوزی و همراهی ظاهری هم که شده دخالت کنند. بعضی ها از بلاهایی که سرم اومده بود راه خودشون رو پیدا کردند و درست تر عمل کردند. دلتنگی و فشاری که روم بود باعث می شد که نیاز داشته باشم حرف بزنم ولی با همین حرف زدنها به خودم ظلم کردم. شدم آینه عبرت. اجازه دادم بقیه برام دل بسوزونند. الان که با کلی زحمت دوباره خودم رو پیدا کردم از حسی که داشتم و هنوز هم گاهی دارم بدم می آد. قربانی بودن نقش من نیست. منی که دوستش دارم باید با پای خودش به مسلخ بره حتا اگر قرار باشه که قربانی بشه. به خودم بک عذرخواهی تمام قد بدهکارم که در این وضعیت قرارش دادم. این روزها هنوز هم فکر های بد به سراغم میان ولی سعی می کنم مثل یک مگس سمج وزوزو بگیرمش و از ذهنم پرتش کنم بیرون. فرنازم، قول میدم که دیگه هیچ وقت باهات همچین کاری نکنم.

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

درد


درد بزرگیه اگه نتونی اشتباهات خودت روبرای خودت توجیه کنی. اگر بفهمی که داری با خودت چی کار می کنی ولی نتونی متوقفش کنی.اگر تو بیشتر مواقع تنونی بهونه بیاری برای خودت که نفهمیدم چه طور شد و چرا این اتفاق افتاد و..... و من به این درد مبتلام. اگر بدجنسی بکنم خودم می دونم که دارم چی کار می کنم. اگر چشمم رو رو خیلی چیز ها می بندم باز هم می فهمم ولی با اختیار می گم بذار فکر کنن نمی فهمم. اگر حسودی می کنم و یا بهم حسودی می کنن باز هم می فهمم. یعنی خودم باید هی به خودم نهیب بزنم که بابا خودت که می دونی چه خبره و این خیلی سختِ، خیلی درد ناکِ .اصلن دردش چند برابرِ. این ها روگفتم که به اینجا برسم که به قولِ یک بنده خدایی اینکه می‌دونی یکی می‌خواد بهت سیلی بزنه یک درد و اینکه بعدش هم باید درد سیلی خوردن رو هم تحمل کتی یک دردِ دیگه. دونستن و فهمیدن نه تنها دلیل نمیشه که وقتی زد، دردت نیادکه خودش درد بیشتری داره .

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

گزارش


1-ایران بودم . یک ماه . در ظاهر ولی احساس می کنم فقط چند روز بود. خیلی زود گذشت ولی خیلی خوب بود. 2- چند روزی شیراز بودم.بعد از چندین سال. تو فرودگاه، تو خیابون و کلن همه جا به دنبال قیافه های آشنا می گشتم. آشناهایی از گذشته های نسبتن دور. تو صورت های دختر پسر های جوون دنبال آشنا می گشتم که یک چیزی خورد تو مغزم. مثل پتک. دانشجو های دیروز که می تونند آشنا های من باشند امروز میانسالند.در مرز چهل سالگی، مثل خودم، ولی چرا من این و نه حس می کنم نه باور. 3- با دخترک قدم زدیم تو شیراز، تا اونجاییکه می شد با توجه به روحیات دخترک. خیابون ارم، حافظیه و یک سری جاهای دیگه که خاطره انگیز بودند. باورم نمی شد که هنوز هم همون حس وحال بیست سال پیش رو داشتم حتی وقتی با دخترم قدم میزدم. 4- دوباره روز از نو روزی از نو. به دنبال کار و کار و کار.....

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

تا اطلاع ثانوی


شاید بشود گفت موسیقی برای من یعنی شعر. می دانم که خیلی بی سوادانه است اما واقعیت است و کاری نمی شود کرد. باید اعتراف کنم که من از موسیقی هیچ نمی دانم. یعنی زیبایی های موسیقی بدون کلام برای من ناشناخته هستند. موسیقی خوب برای من یعنی اهنگی که همراه ترانه ای که دوستش دارم می شنوم. یعنی جذابیت شعرِ خوب است که مرا به خود می کشاند. بازی های کلامی برای من جذابیتی تمام نشدنی دارند و همیشه داشته اند. از حاضر جوابی های کودکانه گرفته تا صنایع ادبی. به همین دلیل وقتی در ترانه ای حرف های نا ادیبانه! می شنوم از لذت لبریز می شنوم . لذتی ناشی از نکته بینی شاعر.مثلن وقتی می شنوم "وایسا دنیا من میخوام پیاده شم" اولین چیزی که به ذهنم می رسد مینی بوس های قدیمی هستند که بیست سالِ پیش سوار می شدیم و هر کسی هر جایی که می خواست داد می زد" من پیاده می شم " ولی بعد از آن می شود یکی از زیباترین ترانه هایی که در این چند سال شنیده ام.

۱۳۹۱ خرداد ۱۶, سه‌شنبه

من پیچش مو را ندیدم ،نمی بینم و هرگز نخواهم دید..


حتمن ایراد از من است که هنوز هم فکر می کنم از یک جایی به بعد همه دوست هستند. که توقع دارم شناخت آدم ها از هم سیر صعودی داشته باشد. یعنی از یک جایی به بعد دیگر لازم نباشد هی توضیح بدهی همه چیز را. که اگر با یک نفر در مورد یک مشکلی صحبت کردی، سوء تفاهمی پیش نیاید و دقیقن منظورت را بفهمند.ولی انگار امکان ندارد. دوستیها پیچیده شده اند و دشمنی ها پیچیده تر.

۱۳۹۱ خرداد ۳, چهارشنبه

برای خودم


باید محکم بایستی ، باید صخره باشی ، صخره باش . دقت کن و نقش صخره را یاد بگیر ، دخترت مثل دریاست ، و این سن و شرایطی که دارد از او دریایی متلاطم ساخته . اما برای او مثل صخره باش . وقتی دریا خروش میکند به سمت تو خروش می کند و وقتی آرام می گیرد در آغوش توست که آرام میگیرد. و در هر حالتی باید سر جایت محکم بایستی و خم نشوی . صخره باش !

۱۳۹۱ خرداد ۲, سه‌شنبه

......


پونزده سال پیش پر بودیم از شور و شوق و آرزو. با چه دلِ خوشی رفتیم مسجد سرِ خیابون آذر تو چهل و پنج متری گلشهر. منتظر نشستیم و دعا کردیم که همونی که مردم نوشته بودند، با هزار امید، خونده بشه و شد همونی که مردم خواسته بودند.و شاد بودیم همه با هم و رویا می بافتیم و خوابهای طلایی می دیدم برای خودمون و کشورمون و مردممون. امروز دیگه نه دست جمعی رویا می بافیم نه شوری هست نه شوقی.یک سریمون تو زندان، یک سریمون دستشون از این دنیا کوتاه، یک سری آواره و بقیه هم خسته و تنها و نگران.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

عذاب الهی


اگر راست باشد که عذاب هر کسی متناسب با گناه و کارهای بدِ اوست، نمی دانم کدام یک از گناهانم آنقدر به درگاه خدا بزرگ و نابخشودنی بود که من باید جزایش را اینگونه ببینم. درست است که من به امتحان دادن معتادم ولی نه هر امتحانی. برای هر کاری که درخواست دادم و فکر می کردم که حتمن آن کار را به من می دهند ولی نشد به هر دلیلی، با کسی که به جای من استخدام شده یا هم اتاقی شدم یا هم گروهی.چشم در چشم. پوف

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

جانا سخن از زبان ما می گویی


از وبلاگ توت فرنگی روی خامه,, زن بودن,, این مطلب را احتمالاًباید دیروز می نوشتم ولی خوب چه باک! ما که عمری است دیر رسیده ایم! این روزها همه جا حرف زن است ومادر وبانو وهرچه جنس لطیف و من یکی از همین روزها داشتم با مادرم دردل می کردم. دردل که نه. داشتم غر غر می کردم وحتی گاهی کارمان به داد وفریاد وگریه واین حرفها هم می کشید! می گفتم ومی گفتم ومامان با همان لبخند کج همیشگی نگاهم می کرد وچشم غره ای که مثل همیشه ته چشم هایش بود. نگاهم کرد ونگاهم کرد وهیچ نگفت وگذاشت هرچه دل تنگم می خواهد بگویم. گذاشت گله کنم که چرا من را این طوری بار آورده؟ این درست که من قوی هستم.جسمی وروحی، کمی تا قسمتی هم مستحکم هستم وتوانا. بلدم خودم را ازدل شرایط بحرانی نسبتا! به سلامت بیرون بکشم. اگر بلایی آسمانی نازل شود، بلدم که خودم واطرافیانم را حمایت کنم ومدیریت بحران را به دست بگیرم. اصلاً بلدم یک تنه کلی از امور را رتق وفتق کنم. بلدم خبرنگار خوبی باشم، دانشجوی پرکاری ودر ضمن خانه داری ام هم تعریفی باشد وسفره بیندازم از این سر تا آن سر وکاری کنم که به مهمان هایم خوش بگذرد. می توانم کلی از کارهای مردانه را هم انجام دهم. نیروی جسمی ام هم بیشتر وقت ها اطرافیانم را به تعجب وا می دارد.کلی کارهای دیگر هم بلدم ولی بلد نیستم زن باشم. بلد نیستم زن بودن را "تا حد اعلا" به جابیاورم. قیافه وانداممم زنانه است ولباس پوشیدن ولحن صدایم وخیلی از رفتارهایم ولی روحم آنقدر که لازم است "زن" نیست. بلد نیستم درست وکامل از لطافت هایم استفاده کنم. نه برای دیگران که برای همسرم. بلد نیستم کمک بخواهم. رجز خوانی های هرچند کوچک مردانه را تاب نمی اورم.به من بر می خورد اگر همسرم حس کند بدون او در "برخی " از موارد کاری از دستم بر نمی آید. ناراحت می شوم اگر مرا جنس ضعیف بداند فکر می کنم احمقانه است که زن ها ساعاتی از روز را صرف خود آرایی می کنند واز روزها پیش از یک مهمانی به فکر لباسشان هستند ودر یک کلام کلیات را ول کرده اند وچسبیده اند به جزییات ویادم می رود که زن بودن یعنی جزییات. یعنی ریزه کاری، یعنی دادن حس قدرت به مردهایی که کودکانی هستند در قالب یک آدم بزرگ ، که... اینها را یادم رفته. یادم که نه! از اول اصلاً بلد نبودم.یادم نداده بودند. مادرم یادم نداد. فقط به من یاد داد که مستقل باشم وقوی وتوانا وزیر بار منت هیچ "خری" نروم. تاکید می کرد که می خواهد و آرزو دارد که وقتی بزرگ شدم مرا به نام خانوادگی خودم صدا بزنند وخودم باشم نه دختر فلانی ونه خواهر فلانی ونه همسر فلانی. زیبایی وخوش پوشی را مقوله کم ارزشی می دانست که خودش به دست می اید وتلاشی لازم ندارد. برو برای چیزهای مهم تر تلاش کن و... و وقتی ازدواج کردم خودش از مخلوقی که ساخته بود راضی نبود ومی خواست بیشتر زن باشم می خواست خیلی زن باشم ونبودم. راضی نبود. اصولاً مامان هیچوفت از من کاملاً راضی نبود واین آخری ها خودش می گفت که چون دختر اول کل فامیل نزدیکمان بوده ام ، تجربه نداشته که با من چه کند وبعضی روش هایش اشتباه بوده... مهم نیست، مهم نیست چه شد که اینگونه شد...ولی شد وحالا این منم که از خودم راضی نیستم که نمی توانم خیلی کارهایی را که زن ها، زن های خوب ونجیب وخانم، می کنند انجام دهم... شاید هم اشتباه می کنم ولی تا به حال زن قوی ومستحکمی را ندیده ام که روابطش با همسرش "عالی" باشد، حتی هیچگاه ندیده ام که "پسری" از عشق بی پایانش به مادری قوی وتوانا حرف بزند وهمه شان مادرهای ساده شان را ک نهایت آرزویان زیارت است ودیدن خوشبختی بچه هایشان وروزهای تعطیل غذاهای مورد علاقه خانواده را می پزند وهمه را جمع می کنند ستایش می کنند.همه شان...توی شعرها، داستان ها ، فیلم ها و... * این مطلب باید خیلی مفصل تر می شد وطولانی تر ولی حوصله اش را ندارم. خیلی وقت است که حوصله خیلی چیرها را ندارم.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

پانزده سالگی


چیزی شبیه بلوغ دیر رسِ دردناکِ تب آلود و البته خیال انگیز.

۱۳۹۱ فروردین ۳۰, چهارشنبه

از چیزهایی که یاد گرفتم

ایران که بودم،به هر جایی که کار می کردم وابسته می شدم. اصلن کارم و زندگیم همیشه قاطی می شدند. تو هر گروهی که بودم خیلی زود با همه دوست می شدم و بعد از چند وقت همه از جیک و پوک زندگیم خبر داشتند البته که با توجه به محدودیت های محیط های کار ایران. همکار های خوبی هم داشتم که دوستیهایمان هنوز هم کم و بیش ادامه دارد.
اینجا که آمدم ، وقتی که پروژه ام را شروع کردم به نوعی در یک گروه کلی و دو زیر گروه کار می کردم. همه هم به من کمک می کردند و البته بعد از به نتیجه رسیدن کار انتظار بازخورد گرفتن هم داشتند ودارند. اوایل هر کسی که از من سوال می کرد فکر می کردم باید حتمن نتیجه های جدید را توضیح بدهم و به نوعی همه در جریان همه پیشرفت های کار من بودند. کم کم دیدم که بقیه فقط در حضور استاد های راهنما در مورد جزییات کار صحبت می کنند و به جز چند نفری که با هم در یک پروژه همکاری می کنند بقیه چیز زیادی در مورد جزییات پروژه های گروه نمی دانند.
اینجا یاد گرفتم که باید در یک گروه عضو باشم ولی همزمان استقلال داشته باشم. سخت است ولی باید اعتراف کنم که هنوز حرفه ای نیستم در کار، هنوز باید دوز و کلک های کار را یاد بگیرم حتی از همکارهایی که بیشتر از ده سال از من کوچکتر هستند.

۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه

مارسل پروست

«زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناک‌تر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست.»

۱۳۹۱ فروردین ۸, سه‌شنبه

جه ویرانیم اگر همراهیِ این نغمه نتوانیم.

تو این هوای به شدت خوب ، هیچ چیزی مثل یک دوچرخه نمی توانست عیشِ من را کامل کندکه آنهم از آقای همسر عیدی گرفتم. حالا که تو هر مسیری راهم را دور می کنم و از وسط جنگل و دار و درخت رد می شوم دوباره احساس سر زندگی می کنم. نفس عمیق می کشم و زمزمه می کنم ممنونم آقای همسر. .

۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه

چرا چنین شدیم

برای یک قسمت از کار ما، قبل از شروع ساخت و ساز،شیشه یا هر نمونه دیگری باید با اسید سولفوریک و بازهیدوژن پراکساید تمیز بشه. این قسمت از کار از اون قسمت هایی است که من اصلن دوستش ندارم. روزی که باید این کار رو بکنم از صبح دلهره دارم و تا لحظه ی آخر به سراغش نمیرم. انگار که امید دارم یکی بگه که یک ماده دیگر برای تمیز کردن شیشه ها تا اون حدی که برای کار ما لازمه پیدا شده و دیگه لزومی نداره از اسید و باز استفاده کنیم. تو آزمایشگاه وقتی اسید و باز رو باهم مخلوط می کنم با اینکه دو لایه دستکش و لباس محافظ پوشیدم و می دونم که همه جور امکانات کمکی در دسترس هست و آزمایشگاه هم با دوربین کنترل می شه باز هم نگرانم . وقتی از ظرف اسید بخار بلند می شه و حتی یک قطره از اون تمام دستمال ها و کاغذ ها ی زیرش رو سوراخ می کنه من دارم از ترس می لرزم و وقتی به خودم می آم می بینم که یا دارم دعا می خونم یا صلوات می فرستم. خنده دارِ . می دونم ولی نا خود آگاه این کار هار رو انجام می دم . وقتی که می خوام بعد از تموم شدن کارم اسید و باز استفاده شده رو در مخزن مخصوص خالی کنم داغی ظرف من رو به وحشت می اندازه و به آدمهایی فکر می کنم که قربانی اسید پاشی می شوند.رنجِ آمنه و تمام زنان ومردان و دخترکان سرزمینم که با اسید می سوزند جلو چشام می آد و با خودم فکر می کنم که هر ماه چند تا خبر اسید پاشی می خونم . کدوم کینه باعث می شه که آدمها بتونند یک نفر دیگه رو اینقدر زجر بدند و چرا تو ایرانِ ما این کار اینقدر رواج پیدا کرده.

۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه

آغاز سال 1391


دیروز به مناسبت نوروز به خودم تعطیلی دادم و خانه ماندم. آقای همسر و دخترک بعد از سال تحویل رفتند سر کار و مدرسه.
اولین نوروزی بود که به تنهایی سپری شد و اتفاقن اصلن هم بد نبود. نه دلم گرفت و نه غصه خوردم. چند تا وبلاگ باز کردم و دیدم درباره زیدآبادی و نسرین ستوده و بقیه زندانی های سیاسی نوشته بودند دلم گرفت و یک خورده خجالت کشیدم و تا عذاب وجدان اومد سراغم، وبلاگ خوانی رو تمام کردم. بقیه روز رو هم به تنهایی استراحت کردم و فیلم دیدم و سال گذشته رو مرور کردم و کلی به خودم حال دادم. بعد از سال تحویل هم تلفنی تقریبن با همه صحبت کرده بودم و عید رو تبریک گفته بودم. سفره ی هفت سین را هم دخترک چید که عکسش را می گذارم.

۱۳۹۰ اسفند ۲۵, پنجشنبه

هو هوی بادهای آخر اسفند
درخت پیر را می لرزاند
ریشه ها هنوز در خاکند
شاید
شاخه ها جدا شوند اما
اولین نسیم
بهانه ی رویش جوانه هاست

۱۳۹۰ اسفند ۱۰, چهارشنبه

آنم آرزوست

دلم شلوغ پلوغی آخر اسفند و شور و شوق شب عید رو می خواد.

۱۳۹۰ اسفند ۵, جمعه

اولین ها

اولین حقوقم را گرفتم بعد از حدود ده سال کار نکردن. تو ایران اولین حقوقم رو که گرفتم همه رو مهمون کردم شام بیرون، پدر و مادر و خواهر برادرام. اینجا هم امشب میریم بیرون با همسرم و دخترم.خوشحالم که رسیدم به نقطه ی شروع.

۱۳۹۰ بهمن ۱۳, پنجشنبه

تغییر

کار پیدا کردم. هر چند برای یک مدت چند ماهه. اولین کاریِ که بدون سفارش و پارتی بازی پیدا کردم و دوستش هم دارم.ممنونم خدا