۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

خودم که غریبه نیستم


من نمی خواستم ولی شد . حتی نمیدونم از کی شروع شد. روزهای اولی که می دیدمت ازت خوشم نمی اومد از این همه آرومیت خوشم نمیومد یعنی چجوری بگم اصلن بهم نمی چسبید یک جورایی از دیدنت دلم می گرفت.چقدر سر تو از بقیه حرف شنیدم. اصلن چجوری می تونستم تو رو با قبلیها مقایسه کنم. نه عظمتی داشتی که منو بگیره نه ابهتی. آخه اینکه منو راحت میگذاشتی که دلیل دوست داشتن نمی شد حتمن بودن و نبودن من برات فرقی نداشت . برات فرقی نداشت که من چی بپوشم و با کی حرف بزنم، که کجا ها برم و چه کتابهایی بخونم .اصلن حواست بهم بود که ببینی اینهمه وقت پای اینترنت چه کار می کنم یا شاید برات مهم نبود که به چه سایتهایی سر میزنم.
نمی دونم ولی هر چی که بود اتفاق افتاد. آروم آروم خودتو تو دلم جا کردی. باید یک اعترافی هم بکنم یواش یواش داره یادم میره که قبلن به چه چیزهایی وابسته بودم. اصلن داره یادم میره که با بقیه چه جوری زندگی می کردم اطرافیانم هم می گن که من عوض شدم مدل زندگیم خیلی عوض نشده حد اقل تا حالا ولی مدل فکر کردنم چرا،خودمم هم متوجه شدم با تو یک جور دیگه به دنیا، به خودم، به اطرافیانم و کلن به همه دنیا نگاه می کنم. هرچند که نمی شه که مال من باشی آخه همه چیز که دست ما نیست ولی با تو بود که فهمیدم چه لذتهایی تو دنیا هست که همیشه به اسم گناه ازش محروم بودم لذت های ممنوعه همین لذت زندگی کردن ونترسیدن از اینکه بقیه ببینن.تو این حرفها رو نمی فهمی چون همیشه همینطوری زندگی کردی. اینقدر آروم زندگی کردن برات عادی شده که حتی فکرشم نمیکنی که شاید کسایی تو این دنیا در حسرت آرامش هستن.
با تو خیلی چیزها رو برای اولین بار تجربه کردم، که باید بین خودمون دوتا بمونه ولی می خوام یه چیزی بهت بگم بگذار اینو بقیه هم بدونن اصلن دیگه مهمم نیست.دوستت دارم خیلی زیاد. حتی اگه یک روزی ازت جدا شم و مجبور باشم که جای دیگه ای زندگی کنم. شهر کوچک و دوست داشتنی،هر چند که هنوز تو رو مال خودم نمی دونم ولی دوستت دارم، خیلی زیاد.

هیچ نظری موجود نیست: