۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه


امروز دقیقن دو ساله که من از ایران خارج شدم.دو سالی که پر بود از ترس ها و تجربه های جدید.ورود به یک دنیای ناشناخته و بدون هیچ تکیه گاه و آینده مطمئنی. شبهایی که هیچ کدوممون نمی تونستیم از دلهره بخوابیم و روزهایی که به امید پیدا کردن کار و یا روزنه ای به هر دری می زدیم و خیلی هاشون هم بدون نتیجه .روزها و هفته هایی که نمی دونستیم آیا برای ماه بعدی هم پول خواهیم داشت یا نه و هر جور که حساب می کردیم به ماه بعدی نمی رسید.اما برای خودم هم جالب بود که این دوسال شاید پر تلاش ترین سالهای عمرمون باشند. دوباره شروع به درس خوندن کردم تو یک دانشگاه خوب و خیلی از چیزهایی رو که دوست داشتم یاد گرفتم سختی های زیادی داشت که تو این سن و سال بین یک عالمه دانشجوهایی که حد اقل پونزده سال از من کوچکتر بودن با اون وضعیت زبان شروع کنم و در جا نزنم اما شد و کم کم جلو رفتم. باید اعتراف کنم که خیلی جاها کم آوردم و ناامید شدم ،خیلی موقع ها پشیمون شدم از کاری که کرده بودیم و همون یک ذره زندگی خودمون و بچمون رو به باد هوا داده بودیم اما بعد از چند روز با کمک همسر همیشه همراهم دوباره خودمو پیدا کردم و نگذاشتم که نا امیدی و ترس تو وجودم ریشه کنه.الان دیگه برام مهم نیست تو آینده چی برام پبش بیادموفق بشم یا نه ولی خیالم راحته که در هر شرایطی می تونم سرمو بالا بگیرم و با غرور بگم که من همه ی تلاشمو کردم حتی در هیبت یک بازنده. شاید یک روزی یادم بره که چه چیزهایی رو تو این راه از دست دادیم و چه چیزهایی رو به دست آوردیم ولی دلم می خواد همیشه یادم بمونه که از کجا شروع کردیم و به کجا رسیدیم.با هم.
دوست دارم یادم بمونه که تو اون روزهای سخت چه کسایی ازمون حمایت کردند ،چه مالی و چه معنوی.یادم بمونه که آدمهایی که به بی احساسی معروفند چه جور هوامونو داشتند و چه اطمینان لذت بخشی رو تو اون روزها به ما هدیه دادند .

هیچ نظری موجود نیست: