۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه

عیب آن چون بنمودی هنرش نیز بگو

حالا که به ترسو شدنم اعتراف کردم باید بگم که عاقل تر هم شدم- شاید هم عاقل ها ترسوترن- در رابطه با همون موضوع با مشاور حقوقی مشورت کردم شنیدم که کاری از دستم بر نمی آد چون قانون صریحی در این مورد در دنیای آکادمیک وجود نداره. چون قانون جنگل از همه چی قویتره و دانشگاه فقط  یک جنگل با کلاسه که باید دودستی کلاه تو بچسبی تا استادهای با نام و نشون برش ندارن. که حتی در قانونمند ترین کشور جهان هم اگر آشنا نداشته باشی سرت بی کلاه می مونه.

می گم عاقل تر شدم چون اگر قبلن بود تا حالا چند تا ایمیل پر از گله و شکایت نوشته بودم به اون استاد . چون حتمن تا حالا به همه گفته بودم و قصه ام بر سر هر بازار تو این دانشگاه بود و هزار تا کار کله شقانه  دیگه. ولی هیچ کدوم از این کار ها رو نکردم و هنوز هم می تونم منتظر لحظه تلافی بمونم بدون اینکه  خودمو عذاب بدم.    

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

اعتراف می کنم که ترسو شدم. بدجور. ازسرباز کردنِ زخمهای کهنه می ترسم. از حقم می گذرم به بهونه ی اینکه همه چیز برای من تموم شده. خودم می دونم که از این به بعد تو تمام مقاله ها ی مربوط به اون کار دنبال یک چیزی می گردم. دنبال حقی که عرضه نداشتم بگبرمش. از اون زخمهاست که تا ابد جاش می خاره.



























۱۳۹۳ تیر ۳, سه‌شنبه

چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند؟

صفرم:  
من آدم مذهبی ای  نیستم اما همزیستی مسالمت آمیزی با آدم های مذهبی دارم.یکی ازعزیزترین کسام که مادرم باشه یک مومن واقعیه اما بدون تعصب.  به کسی کاری نداره و یک عمر با بابام که عبادت رو فقط در خدمت خلق می دید و حتی اهل نماز هم نبود زندگی آرومی داشته. ما بچه ها هم هرکدوم به راهی که خودمون انتخاب کردیم رفتیم .
یکم: خانه
در سالهای کودکی به نوجوانیِ من که از بد حادثه مصادف بود با سالهای اول انقلاب، در خانواده ما -شاید مثل بیشتر خانواده ها -دوگانگی عقیدتی شدیدی به چشم می خورد. گروهی از فامیل  به شدت مذهبی بودند/ شده بودند و زندگی گروهی دیگر تغییر چندانی نکرده بود. از آن گروه مذهبی چند تایی از خانم ها و شاید آقایان – برای منِ دختر نوجوان خانم ها بیشتر به چشم می آمدند- بودند که  ارشاد جوونها رو حق مسلم خودشون می دونستند و وظیفه امر به معروف تمام جوانهای فامیل رو داوطلبانه به عهده گرفته بودند و دختر ها هم که مثل همیشه عامل اصلی فساد. روسری سرنکن ها در قعر جهنم جاودانه بودند و مژده مارهایی بر گردن در روز آخرت  از دهانشون نمی افتاد و من خوشحال بودم که حالا که حرف گوش من نیستم چه خوب که موهام پرپشت نیستند. من فقط روسری سر نمی کردم اما بی حجابی من برابر بود با کفر ابلیس. متلک ها و گوشه کنایه ها تمامی نداشتند.  همه جا، در عزا و عروسی – مهمونی های شب عید و خودمونی که جای خود داشت-منتظر متلک شنیدن بودم. و شاید از یک جایی به بعد لجبازی هم بود.لجبازی با آدمهایی که برام سمبل مذهب شده بودند. دلم برای مامانم می سوخت که به خاطر من از اطرافیان حرف و حدیث می شنید اما مامانم فقط ازم می خواست که جواب کسی رو ندم و هر جوری که دوست دارم باشم و چه سخت بود اون جواب ندادن برای زبون درازی که من بودم.
سالها گذشت من از خانواده دور شدم و خیلی ها  رو چندین سال ندیدم . امروز تو فیس بوک با  دخترهای جوون و زیبایی دوست هستم که ازقضا دختر/نوه های همون آمران به معروف هستند.نگاه کردن به عکس های بی حجابشون و یا شال های در حال سقوط آزادشون من و پرت می کنه به سال های نوجوانی و تلخی متلک های مادرهاشون.
دوم: دبیرستان
چند وقت پیش در فیس بوک  صفحه دبیر دینی دبیرستانم رو پیدا کردم. خانمی شیک و مرتب و البته با حجابِ روسری/ شال.  ایشون  که همسر یکی از زندانیان سیاسی اصلاح طلب -که پس از گذراندن دوران محکومیت از زندان آزاد شدند - هستند در آن زمان مثل بیشتر دبیر های دینی به کار هدایت ما دخترهای دبیرستانی مشغول بودند و ارشاد ما هم کار آسانی نبود. تارهای مویی که از مقنعه بیرون می آمد و راه جهنم رو هموار می کرد.مو هایی که اشعه هایی داشت که مردها و پسرها رو از راه به در می کرد و به سوی جهنم راهنمایی. و خوب منِ دخترِ نوجوون مسئول بودم ، مسئول بر باد رفتن ایمان مردهای مومن سالها از من بزرگتر. شکر خدا این دنیامون به لطف انثلاب و جنگ بر باد رفته بود و آخرت مون هم اگر به حرف معلم های  دینی بود که چندان فرقی با این دنیامون نداشت. در زمان آزادی همسر ایشون صفحه دخترشون رو هم دیده بودم در حال کایت سواری یا یک همچین چیزی و با حجابی معمولی . مثل بیشتر زن های معمولی در ایران. روسری/شال و موهایی که  دیده می شدند و مانتو هایی با آستین میانه. حتی عکس هایی بدون حجاب.
سوم:

از دیدن این خانم های زیبا و جوان و شاد دلم شاد می شه . از ته قلب براشون خوشحالم اگر اون تلخی­­ ای که ما  در دوران نوجوانی چشیدیم نچشیده باشند اما دلم می خواد باور کنم که حرف های مادرهاشون که نوجوانی ما رو تباه کرد، از سر اعتقاد بود. اعتقاد به حجاب و دین اسلام نه برای تظاهر و یا هر چیز دیگه ای. این دخترهای جوون فامیل  رو دوست دارم.  دخترهای دبیر دینی مون هم برام دوست داشتنی هستند. مادرها و مادربزرگ هاشون رو هم بخشیدم هر چند به سختی. به نظرم هیچ چیزی براشون سخت تر نبوده و نیست از این تضاد شدید با بچه هاشون و نگاه های پرسشگر ما. 

۱۳۹۳ خرداد ۹, جمعه

فکر کنم تو خود حجاب خودی

باز هم مثل همیشه. اینقدر منتظر یک اتفاقی بودم و براش برنامه ریزی کردم که وقتی نزدیکش شدم برام بی معنی و تکراری شده. وقتی از عزیزی دورم اینقدر در تخیلم لحظه دیدار رو باز سازی می کنم اینقدر حرفهایی رو که می خوام بهش بزنم رو در خیالم میزنم که وقتی می بینمش همه چیز برام تکراریه. 

۱۳۹۳ خرداد ۱, پنجشنبه

غصه هایی از سر سیری

فکر کنم من هیچ وقت نتونم خونه بخرم. از بس که اسباب کشی دوست دارم. هرچند سال یک بار دلم یک تنوع اساسی می خواد. الان هم تو همین حالم. دلم خونه ی جدید و محله ی جدید می خواد که هی توش بچرخم و هی جاهای جدید کشف کنم. خلاصه که الان تو مود افسردگی خونه ی تکراری هستم. طولانی ترین زمان سکونت تو یک خونه هم متعلق به همین خونه است. 6 سال. پر از خاطره هایی که خیلی هاشون  هم خوب نیستند . 

۱۳۹۳ فروردین ۳, یکشنبه

روزهای زندگی

سرما خوردم نفهمیدم کی  ولی انگار بعد از دو روز کار سخت از پا افتادم. امسال رو با آشنا شدن با آدمهای جدید شروع کردم. دوستیهای جدید . امیدوارم همچنان آدمهای جدید بیان تو زندگیم.

۱۳۹۳ فروردین ۱, جمعه

سالی که نکوست

روز اول سال با یازده ساعت کار تو آزمایشگاه شروع شد. سخت شیرین. قدم هایی به جلو. باید بتونم و نباید کم بیارم. ممنونم از بدنم که مثل جوونهای بیست و سه چهار ساله کار می کنه شاید هم بهتر و دقیق تر.
امسال می خوام مهربون تر باشم ، اول از همه با خودم. با این فرنازی که همیشه محاکمه اش کردم وبیشتر موقع ها محکوم. می خوام ببشتر احساسم رو جدی بگم و نشون بدم ، چه  حس خوب چه حس بد.

۱۳۹۲ اسفند ۲۹, پنجشنبه

گفت ببخشند گنه می بنوش

عنوان این پست فال سال نو ما بود. اطمینان دارم که سال خیلی خوبی در پیش داریم. هممون. به رسم هر سال عکسی از سفره هفت سین .

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

از گوشه ی بامی که پریدیم پریدیم


وقتی مدل خبر رسانی که در مواقع عادی کلی می تونست باعث ناراحتی بشه، هیچ حسی رو در آدم ایجاد نمی کنه معنیش اینه که خیلی از بند ها پاره شدند، خیلی از اتصالها قطع شدند.

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

بی مزد بود و منت، هر خدمتی که کردم... دیگه نیست


ممنونم که با کارهات یادم می آری که نباید دوباره همون آدم قبلی بشم.