۱۳۸۹ بهمن ۲۵, دوشنبه

ای شرقی غمگین


هم اتاقیهام باشادی و شوخی و خنده از کادو های روز ولنتاینشون تعریف می کنند و از هم دیگه می پرسند که هر کی چی کادو گرفته،من ولی دلم آشوبه. از وقتی که اومدم تو اتاق تمام سایت ها رو زیر و رو کردم ولی آروم نشدم. منتظرم ساعت 12 بشه و برم پیش بقیه ایرانی ها که قرار ساعت 12 جایی جمع بشن سر ساعت میرم ولی بهتر که نمی شم هیچ بدتر هم میشم.دستگاهی رو که باید ازش استفاده کنم زمانش می گذره و احتمالن وقت های بعدیش هم از دست میره ولی انگار مهم نیست و مهم هم که باشه من تمرکز ندارم دلم آشوبه. وقتی باید این روز و ساعت خاص جایی باشی ولی نیستی بقیه چیزها هم کمرنگ می شن.سعی می کنم فکر کنم که ما باید زندگی کنیم و به شادی احتیاج داریم و...اما خودم بهتر از هر کسی می دونم که اثری نداره.از تو آزمایشگاه بالاترین رو چک می کنم و دعا می کنم از ته ته قلبم که اتفاق بدی نیفته برای هیچ کس اما باز هم دلم آروم نمیشه.چقدر بده که هیچ کس از دور و بری ها حتی تصوری هم از حال و روز ما ندارند.دوباره بر می گردم تو اتاق. آقای هم اتاقی با یک بسته شکلات به شکل قلب می آد تو اتاق و با خنده به همه تعارف می کنه.یک آن فکر می کنم شاید ما ایرانی ها هم از سال بعد یک جور دیگه ولنتاین رو جشن بگیریم، آرزو می کنم از ته ته دلم و با یک دنیا امید یک شکلات بر می دارم.

هیچ نظری موجود نیست: