۱۳۹۰ مرداد ۲۱, جمعه

همین هستم همین خواهم شدن باز


فکر می کنم یکی از مشکلات من در زندگیم این بوده و هست که همیشه احساس کردم درجایگاهی که باید باشم نیستم. نمی دونم این جایگاه ها از کجا اومدن ولی همیشه آزارم دادن. پدرم همیشه دلش می خواست دختر بزرگش خیلی زرنگ و سیاستمدار باشه و من نبودم . ساده بودم وهستم و این پدرم رو عذاب می داد و عذاب پدرم منو ناراحت می کرد. درسم که تموم شد تو یک اداره دولتی کار پیدا کردم. کاری که فقط کار بود و هیچ ربطی به درسم و یا روحیاتم نداشت. تو تمام اون سالها فکر می کردم باید یک کاری بکنم و برگردم به چیزهایی که دوست دارم.تا اینکه بیکار شدم و همش با خودم درگیر بودم که "این بود زندگی که می خواستی " و یک جورایی با خودم لج می کردم که نتونم از هیچ چیز لذت ببرم از مادر شدن از بزرگ شدن دخترم و از همه چیزهای طبیعی که دیگه تکرار شدنی نیستند. دوباره که شروع کردم به درس خوندن اگرچه قبول شدن تو دانشگاه بعد از ده سال موفقیت بزرگی بود ولی همش فکر می کردم که من دیگه باید تکلیف زندگیم معلوم می شد و از این جور فکر و خیالها که هنوز هم ادامه داره. وقتی از ایران خارج شدیم تا مدتها در حال حساب کتاب که اصلن تو این سن و سال کار درستی کردیم یا نه.بعدش که یک کم جا افتادیم و دوباره درس خوندن شروع شد اگر چه که خیلی دوستش دارم و از درس خوندن و رشته ای که دارم می خونم راضیم ولی همش می گم بعدش چی و نگرانی اینکه آیا بعد از این همه زحمت می تونم یک کار در ارتباط با رشته ام پیدا کنم یا نه راحتم نمی گذاره و همش فکر می کنم شاید بهتر بود با یک کار سطح پایین شروع می کردم و بی خیال درس می شدم.مطمئنم که در اون صورت هم راضی نبودم ولی خوب فکر و خیال آدمو ول نمیکنه. همش می گم اگه کاری متناسب با این همه درسی که خوندم پیدا نکنم می مونم با یک عالمه حسرت برای عمر رفته و پول نداشته .نمای کلی زندگیمو دوست دارم ولی کاش هر کاری رو به وقتش انجام داده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: