۱۳۹۰ آذر ۱۷, پنجشنبه

دلم می خواد یک مهمونی بگیرم از اونایی که همه ی فامیل رو دعوت می کنی. عموها و عمه ها و خاله و دایی و خواهرا و برادرا. از اونایی که چند تا دوست صمیمی رو قاطی فک و فامیل دعوت می کنی و همه با هم قاطی می شن. از اون مهمونی هایی که همه بهت می گن بیکاری ها واسه خودت درد سر درست می کنی ولی همه خوشحال هم می شن. از دو سه روز مونده به مهمونی همه بهت زنگ می زنن که اگه کاری داری بیان کمک. وقتی هم که مهمونی شروع می شه همه حاضرن برای کمک. یکی چایی می ریزه و یکی پذیرایی می کنه. یکی بشقاب های میوه رو تمیز می کنه و یکی برای کشیدن غذا بهت کمک می کنه. بعدِ غذا هم چند نفری پیشنهاد می دن که ظرفها رو بشورن. شستن یا نشستنش مهم نیست مهم اینِ که همه دوست دارن کارها تموم بشه و همه با هم بشینن پای صحبت. از اون مهمونی هایی که آخر شب اونهایی که صمیمی ترن می مونن و تا نصف شب می گن و می خندن. وقتی هم که همه می رن هیچ کس خسته نیست. انگار با پوست میوه ها خستگی ها رو هم ریختی تو سطل زباله.

هیچ نظری موجود نیست: