۱۳۹۰ مرداد ۱۲, چهارشنبه

عالمی دیگر بباید ساخت وزنو آدمی


مدتهاست که دیگه با خانواده ام حرفی برای گفتن ندارم. تلفن که می زنند یا می زنم حرفها در حد دیگه چه خبر و اونجا هوا چه طوره باقی می مونه و بعد سکوت. هنوز به شدت دلم برای ایران رفتن تنگ می شه ولی نگرانم که حتی وقتی با هم هستیم هم حرفی نداشته باشیم. مامانم که همیشه کم حرف بود و تا لازم نبود حرفی نمی زد خواهرهامم که هر کی سرش به کار خودش گرم شده و احساس می کنم که دیگه چیز مشترکی نداریم که بتونیم در باره اش با هم حرف بزنیم تازه با یکیشون که اصلن نمی شه حرف زد چون به شدت مواظب روحشون هستن و در حال خودسازی. برادرها هم که تکلیفشون معلومه اصلن یادم نمی آد که حتی یک بار با هم مثل دو تا دوست حرف زده باشیم همیشه با هم بودیم و ظاهر رو حفظ کردیم فقط چون خواهر و برادریم . از اولش هم سبک زندگی من با خواهر و برادرهام فرق می کرد ولی الآن این فاصله خیلی زیاد شده. حرف بهتر و بدتر نیست حرف تفاوت هاست . دوست دارم بدونم چه جوری بعضی از آدمها با این که سالها از هم دورن ولی هنوز می تونن با هم درد ودل کنن و با هیجان اتفاقات زندگیشون رو برای هم تعریف کنن . خیلی معلومه که دلم برای حرفهای ساده فامیلی تنگ شده؟ اصلن می دونین چیه دلم برای غیبت کردن تنگ شده. به این هم می گن مادر و خواهر که نه می شه باهاشون غیبت قوم شوهر تو بکنی و نه می شه در باره ی عروسها حرفی بزنی و نه خبری بهت می دن در مورد فک و فامیل. بابا پاستوریزه بودن هم حدی داره.

هیچ نظری موجود نیست: