۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آنچه بر جا می ماند

تو این شبهای تاریک و دراز وقت زیادی رو صرف دیدن فیلم های قدیمی مراسم مختلف عروسیمون می کنیم و همزمان احساسات مختلفی رو تجربه می کنم. خشم، شادی، رضایت، پشیمانی و حتی شک و تردید به همه چیز از روز اول و در عین حال امیدواری به روزهای بهتر حتی.
با دیدن این فیلم ها یاد خیلی ها افتادم که دیگه یا در میان ما نیستند یا راه خودشون رو جدا کرده اند از این خانواده به هر دلیلی و دلم برای هر دو گروه تنگ میشه.دیدن بعضیها به یادم می آره که آدمها چقدر می تونند عوض بشن و هیچ حرف و قول وقراری ابدی نیست. دوستهایی که دیگه هیچ خبری ازشون تو دابره تنگ روابطم نیست، از خیلی وقت پیش شاید.
و اینکه همیشه قبل از هر کاری امکان جبران و بازگشت به نقطه آغازین رو چک کنم. و بدونم که برای بد بودن  همیشه وقت هست اما بعضی وقتها برای خوب شدن خیلی دیره. 
اینکه حواسم به مناسبتهای خاص و تکرار نشدنی زندگی خودم و اطرافیانم باشه. مبادا تجربه و خاطره یگانه آدمی رو خراب کنم  حتی اگر حق به جانب من باشه.
فکر می کنم به روزهایی که گذشته، خوب یا بد. چیزهایی که یاد گرفتم و چیزهایی که هنوز باید یاد بگیرم تا آدم بهتری باشم در دنیای خودم و با معیارهای خودم.

هیچ نظری موجود نیست: