۱۳۹۱ شهریور ۲۱, سه‌شنبه

ناگهان چه زود دیر می شود


تازگیها که نه چند وقتی هست که فهمیده ام که خیلی کودکانه زندگی کرده ام.سال های طولانی زندگی ام را می گویم. در تمام این سالها کودکانه تصمیم گرفته ام. همیشه فکر کرده ام که خیلی وقت دارم و هنوز خیلی کارها را باید و می توانم بکنم. همیشه فکر کرده ام که برای خیلی چیز ها دیر نیست اما... اما امروز می بینم که دیر است. کودکانه درگیر روابطم با آدم ها می شوم. کودکانه و بی سیاست. که بلد نباشم لبخندم را نگه دارم بعد از دیدن ناراستی ها. که یا دوست هستم و یا نیستم. که دایره روابطم هر روز کوچک و کوچک تر بشود. که خیلی اهل نالیدن نباشم و اگر بنالم هم نه تنها مشکلم حل نشود که خودش یک غصه بشود روی دلم. دلِ کودک واره ام. خیلی شنیده ام و شاید هم گفته ام به خودم که بزرگ شدن درد دارد اما من فقط دردش را کشیده ام. از بیرون آدم بزرگ مغرور و خودرایی دیده می شوم که راهِ خودش را می رود اما منِ کودکم درد دارد زیاد.

هیچ نظری موجود نیست: