۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۴, یکشنبه

جانا سخن از زبان ما می گویی


از وبلاگ توت فرنگی روی خامه,, زن بودن,, این مطلب را احتمالاًباید دیروز می نوشتم ولی خوب چه باک! ما که عمری است دیر رسیده ایم! این روزها همه جا حرف زن است ومادر وبانو وهرچه جنس لطیف و من یکی از همین روزها داشتم با مادرم دردل می کردم. دردل که نه. داشتم غر غر می کردم وحتی گاهی کارمان به داد وفریاد وگریه واین حرفها هم می کشید! می گفتم ومی گفتم ومامان با همان لبخند کج همیشگی نگاهم می کرد وچشم غره ای که مثل همیشه ته چشم هایش بود. نگاهم کرد ونگاهم کرد وهیچ نگفت وگذاشت هرچه دل تنگم می خواهد بگویم. گذاشت گله کنم که چرا من را این طوری بار آورده؟ این درست که من قوی هستم.جسمی وروحی، کمی تا قسمتی هم مستحکم هستم وتوانا. بلدم خودم را ازدل شرایط بحرانی نسبتا! به سلامت بیرون بکشم. اگر بلایی آسمانی نازل شود، بلدم که خودم واطرافیانم را حمایت کنم ومدیریت بحران را به دست بگیرم. اصلاً بلدم یک تنه کلی از امور را رتق وفتق کنم. بلدم خبرنگار خوبی باشم، دانشجوی پرکاری ودر ضمن خانه داری ام هم تعریفی باشد وسفره بیندازم از این سر تا آن سر وکاری کنم که به مهمان هایم خوش بگذرد. می توانم کلی از کارهای مردانه را هم انجام دهم. نیروی جسمی ام هم بیشتر وقت ها اطرافیانم را به تعجب وا می دارد.کلی کارهای دیگر هم بلدم ولی بلد نیستم زن باشم. بلد نیستم زن بودن را "تا حد اعلا" به جابیاورم. قیافه وانداممم زنانه است ولباس پوشیدن ولحن صدایم وخیلی از رفتارهایم ولی روحم آنقدر که لازم است "زن" نیست. بلد نیستم درست وکامل از لطافت هایم استفاده کنم. نه برای دیگران که برای همسرم. بلد نیستم کمک بخواهم. رجز خوانی های هرچند کوچک مردانه را تاب نمی اورم.به من بر می خورد اگر همسرم حس کند بدون او در "برخی " از موارد کاری از دستم بر نمی آید. ناراحت می شوم اگر مرا جنس ضعیف بداند فکر می کنم احمقانه است که زن ها ساعاتی از روز را صرف خود آرایی می کنند واز روزها پیش از یک مهمانی به فکر لباسشان هستند ودر یک کلام کلیات را ول کرده اند وچسبیده اند به جزییات ویادم می رود که زن بودن یعنی جزییات. یعنی ریزه کاری، یعنی دادن حس قدرت به مردهایی که کودکانی هستند در قالب یک آدم بزرگ ، که... اینها را یادم رفته. یادم که نه! از اول اصلاً بلد نبودم.یادم نداده بودند. مادرم یادم نداد. فقط به من یاد داد که مستقل باشم وقوی وتوانا وزیر بار منت هیچ "خری" نروم. تاکید می کرد که می خواهد و آرزو دارد که وقتی بزرگ شدم مرا به نام خانوادگی خودم صدا بزنند وخودم باشم نه دختر فلانی ونه خواهر فلانی ونه همسر فلانی. زیبایی وخوش پوشی را مقوله کم ارزشی می دانست که خودش به دست می اید وتلاشی لازم ندارد. برو برای چیزهای مهم تر تلاش کن و... و وقتی ازدواج کردم خودش از مخلوقی که ساخته بود راضی نبود ومی خواست بیشتر زن باشم می خواست خیلی زن باشم ونبودم. راضی نبود. اصولاً مامان هیچوفت از من کاملاً راضی نبود واین آخری ها خودش می گفت که چون دختر اول کل فامیل نزدیکمان بوده ام ، تجربه نداشته که با من چه کند وبعضی روش هایش اشتباه بوده... مهم نیست، مهم نیست چه شد که اینگونه شد...ولی شد وحالا این منم که از خودم راضی نیستم که نمی توانم خیلی کارهایی را که زن ها، زن های خوب ونجیب وخانم، می کنند انجام دهم... شاید هم اشتباه می کنم ولی تا به حال زن قوی ومستحکمی را ندیده ام که روابطش با همسرش "عالی" باشد، حتی هیچگاه ندیده ام که "پسری" از عشق بی پایانش به مادری قوی وتوانا حرف بزند وهمه شان مادرهای ساده شان را ک نهایت آرزویان زیارت است ودیدن خوشبختی بچه هایشان وروزهای تعطیل غذاهای مورد علاقه خانواده را می پزند وهمه را جمع می کنند ستایش می کنند.همه شان...توی شعرها، داستان ها ، فیلم ها و... * این مطلب باید خیلی مفصل تر می شد وطولانی تر ولی حوصله اش را ندارم. خیلی وقت است که حوصله خیلی چیرها را ندارم.

هیچ نظری موجود نیست: