۱۳۹۲ آذر ۱۶, شنبه

.روزهای برفی


اینجا برف اومده. دیر به نسبت هر سال ولی اومده و هوا هم سردتر شده. پارسال همین موقع ها یک کار ساعتی گرفته بودم تو همین شرکتی که الان هستم و هر شب از ساعت 8-10 شب تو آزمایشگاه کار می کردم. از سر کار که بیرون می اومدم اتوبوس رفته بود و تا اتوبوس بعدی باید نیم ساعت منتظر می موندم که خب از من بر نمی اومد. کلاه کاپشنم رو می کشیدم رو سرم و تو سرمای منفی بیست درجه پیاده می اومدم خونه.آقای همسر هم اون روزها تهران بود و دخترک اون موقع شب تنها. احساس بدی بود خیلی بد. یک جور ناتوانی و ناچاری و اجبار هم زمان.. یک جور سوز دل بی دلیل. حالا که گذشت و نتیجه خوبی هم داشت ولی الان که به اون روزها فکر می کنم باورم نمی شه که من اونجوری کار کرده باشم. الان ساعت 6 عصر به بعد اینقدر خسته ام که حال هیچ کاری رو ندارم. نمی دونم شاید اگر باز هم تو اون شرایط باشم از عهده اش بربیام ولی آرزو می کنم هیچ وقت اون روزها بر نگردند.

هیچ نظری موجود نیست: