۱۳۹۴ دی ۱۷, پنجشنبه

زمستان است

 برفِ نشسته روی زمین و آسمونِ خاکستری خاطره ی زمستون رو زنده می کنه. چند سالی بود که اینجا هوا خیلی سرد نمی شد برف هم یا نمی اومد و یا روز بعد از بارش آب می شد. امسال اما به نظر می رسه که زمستون واقعی در راه است. درجه هوای زیر صفر و زمین یخ زده  و برفی که کم کم می باره.
زمستون دو سال اولی که به اینجا اومدم خیلی بد بود. سرد و سیاه و تاریک . افسردگی هم مزید بر علت بود تا خفه بشم تو تاریکی و ناامیدی. بعدش هم من یاد گرفتم تو موقغ افسردگی به خودم کمک کنم و با خودم مهربونتر باشم هم آسمون و زمستون با من از در دوستی در اومدن و دیگه اونقدر سرد نشد.
امروز صبح تو تاریکی که از خونه بیرون اومدم نمی دونم چرا یاد اون سال های اول افتادم و دوباره ترسیدم. نمی دونم چرا  اون روزها اینقدر برام ترسناکند. شاید چون اونموقع ها هیچ تکیه گاه محکمی تو این مملکت نداشتم.  شاید خودِ جامعه برام ترسناک بود و عوامل محیطی هم دست به دست می دادند و بدترش می کردند.
امروز اما خودم رو دارم. محکم تر و با تجربه تر. از ضربه های سخت تر جون به در برده و تو کوره های داغتری گداخته شده اما قدم هام محکم تر  و مطمئن تر از گذشته.

  

هیچ نظری موجود نیست: