۱۳۹۴ بهمن ۲۹, پنجشنبه

خودت می بردت هر جا دلش خواست

اینجا بهار کاملن حس میشه. بعضی از درختها جوونه زدن وگلهای بهاری یواش یواش دارن از زیر خاک سرک میکشن بیرون. شبها  که پنجره اتاق رو نیمه باز می کنم و رو به آسمون خدا دراز می کشم حس خیلی خوبی دارم. باد که لای درختهای حیاط می پیچه با چشمای بسته از هر چه قید و بند هست آزاد میشم  وبا باد میرم  به هر کجا که میشه. خانه پدریِ سرِ کوه بلند. شبهای معدودی که تو اون هوای سرد بیرون از خونه خوابیدیم، شبی که قرار بود شهابهای آسمون رو بشماریم و همون اول شب زیر اون لحافهای سنگین خوابیدیم و تمام خاطرات کودکی از اون روستای دور و زیبا در دل کوه برام زنده میشن. نمی دونم چرا ولی بعضی از جاهها چنان در دلم نشسته  که هیچ جایگزینی برای اونها نمی تونم پیدا کنم. شاید هیچ دلیل منطقی هم برای حسم بهشون نداشته باشم امابا تمام وجود دوستشون دارم.    

هیچ نظری موجود نیست: