۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

اعتراف می کنم که ترسو شدم. بدجور. ازسرباز کردنِ زخمهای کهنه می ترسم. از حقم می گذرم به بهونه ی اینکه همه چیز برای من تموم شده. خودم می دونم که از این به بعد تو تمام مقاله ها ی مربوط به اون کار دنبال یک چیزی می گردم. دنبال حقی که عرضه نداشتم بگبرمش. از اون زخمهاست که تا ابد جاش می خاره.



























هیچ نظری موجود نیست: