۱۳۹۵ فروردین ۲۶, پنجشنبه

در وطن خویش غریب

این نوشته می تونست پر از سوز و گداز باشه مثل عنوانش.در حال حاضر همه پیش نیازهای لازم برای نوشتن چنین پستی رو دارم. بعد از اون همه شور و شوق برای سفربه ایران، مسائل پیش اومده می تونست من رو از پا بندازه  اما احساس می کنم اتفاقات دیگه ای هم در درونم افتاده که سعی می کنم نسبت بهش هوشیارباشم.
چند سال پیش یکی از نزدیکانم بهم گفت که منی که از ایران رفتم دیگه حق اظهار نظر درباره اونجا رو ندارم. اون زمان خیلی بهم برخورد. تا پیش از این سفر هم همچنان خودم رو محق می دونستم که در باره جایی که دوستش دارم نظر داشته باشم و نگرانش باشم. من هیچ وقت فعال اجتماعی نبودم به معنای واقعی و برای دیگران نسخه نمی پیچیدم اما همیشه اون نقطه از جهان برام نقطه ثقل تفکر بود. حالا احساس می کنم دیگه اونجا رو نمی شناسم. نه مردمش رو نه اجتماعش رو و نه قوانین حاکم بر اون جامعه رو. اگر نتونستم تا به حال احساس تعلق اجتماعی در جامعه ای که زندگی می کنم توش پیدا کنم یک جایی از کارم لق می زنه شدیدن احساس نیاز می کنم که این نقص رو بر طرف کنم. " امید هیچ معجزه ز مرده نیست زنده باش" . من هنوز زنده ام.
ایران همیشه و همچنان در قلبم خواهد بود اما یک دگردیسی در مورد روابط اجتماعیم ضروری به نظر میرسه.

هیچ نظری موجود نیست: