امروز دقیقن دو سال شد که من تو این شرکت مشغول به کار شدم. این کار رو در روزهایی به شدت سخت پیدا کرده بودم و به همین دلیل عجیب برام دلچسب بود و هست. با تمام سختی هایی که داشت و داره.
از این که بدون هیچ حمایتی به اینجا رسیدم به خودم می بالم. تو زندگیم لحظات جا زدن کم نبوده اند. من هم خیلی شجاع و نترس نبوده ام. تنها کاری که سعی کردم بکنم و یاد گرفتم این بود که با خودم مهربون باشم. به خودم فرصت اشتیاه و شکست بدم. برای تمام شکست هام غصه بخورم و بعد از مدتی بلند شم و زخم هام و درمون کنم و ادامه بدم. سعی کردم خودم رو برای هیچ چیز سرزنش نکنم. حسودی کردم به دیگران- آره اما ته دلم - کی هست که هیچ وقت نکرده باشه. دلم خواسته جای دیگران باشم اونهم آره. ترسیدم؟ خیلی زیاد، از در جا زدن در نیمه ی راه. از تنهایی ، از آینده نامعلوم ، از بی پولی و هزاران چیز دیگه. اما مهم اینه که دارم ادامه می دم. افتان و خیزان. یاد می گیرم که بهتر باشم در همه چیز.
تو این شرکت که نمی دونم چند سال دیگه براش کار می کنم ، روزهای خوبم هزاران برابر بیشتر از روزهای بدم بوده. یاد گرفتم که هر چیزی رو که می خوام بگم و درخواست کنم. بیشتر بجنگم و فکرهامو بر زبون بیارم.
از این اتفاق خوشحالم و امیدوار.