این داستان تا همین دو سه هفته پیش ادامه داشت تا اینکه یک روز در اوج درس و امتحان و بی پولی دندانم درد گرفت.دو سه روزی تحمل کردم اما درد از تحمل من بیشتر بود و من هم که شکر خدا در طی سالها درد جسمی را فراموش کرده بودم احساس می کردم شدید ترین دردهای دنیا را دارم شروع کردم به خوردن قرص که دیگر یاد گرفته بودم وچند روزی دوتا دوتا قرص خوردم تا اینکه امتحانها تمام شدند و دندان درد من هم خود به خود خوب شد. از آن به بعد دندانم فکر مرا به خود مشغول کرده است. حواسم هست که چقدر دندانهایم را به هم فشار می دهم، چقدر تند تند و الکی مسواک می زنم،چقدر خوراکیهای داغ داغ و سرد سرد را پشت سر هم می خورم و.....نمی دانم تا کی این وضعیت ادامه دارد شاید اگر دوباره دچارش نشوم بعد از مدتی دوباره فراموشم شود که دندان درد یکی از بدترین دردهای دنیاست( در همان دوران درد کشیدن در اینترنت خواندم ).
همه اینها را گفتم که بگویم این روزها با خودم فکر می کنم که حتمن خیلی چیزهای دیگری در جسمم، روحم و زندگیم وجود دارد که چون دردی ندارند ، به آنها فکر نمی کنم و تلاشی نمی کنم برای بهتر و بیشتر داشتنشان. می ترسم بعضی چیزها دیر درد بگیرند و من یادم برود که چنین چیزی هم دارم در گوشه ای، که نیاز به مراقبت بیشتر دارد. می ترسم برای به یاد آوردن نعمت هایی که دارم و باید داشته باشم معتاد شوم به درد کشیدن. می ترسم بدون درد کشیدن فراموش کنم چه کارهایی باید بکنم می ترسم معتاد شویم به درد کشیدن.