۱۳۹۱ فروردین ۱۱, جمعه
مارسل پروست
«زمان آدمها را دگرگون میکند اما تصویری را که از ایشان داریم ثابت نگه میدارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدمها و ثبات خاطره نیست.»
۱۳۹۱ فروردین ۸, سهشنبه
جه ویرانیم اگر همراهیِ این نغمه نتوانیم.
تو این هوای به شدت خوب ، هیچ چیزی مثل یک دوچرخه نمی توانست عیشِ من را کامل کندکه آنهم از آقای همسر عیدی گرفتم. حالا که تو هر مسیری راهم را دور می کنم و از وسط جنگل و دار و درخت رد می شوم دوباره احساس سر زندگی می کنم. نفس عمیق می کشم و زمزمه می کنم ممنونم آقای همسر. .
۱۳۹۱ فروردین ۴, جمعه
چرا چنین شدیم
برای یک قسمت از کار ما، قبل از شروع ساخت و ساز،شیشه یا هر نمونه دیگری باید با اسید سولفوریک و بازهیدوژن پراکساید تمیز بشه. این قسمت از کار از اون قسمت هایی است که من اصلن دوستش ندارم. روزی که باید این کار رو بکنم از صبح دلهره دارم و تا لحظه ی آخر به سراغش نمیرم. انگار که امید دارم یکی بگه که یک ماده دیگر برای تمیز کردن شیشه ها تا اون حدی که برای کار ما لازمه پیدا شده و دیگه لزومی نداره از اسید و باز استفاده کنیم. تو آزمایشگاه وقتی اسید و باز رو باهم مخلوط می کنم با اینکه دو لایه دستکش و لباس محافظ پوشیدم و می دونم که همه جور امکانات کمکی در دسترس هست و آزمایشگاه هم با دوربین کنترل می شه باز هم نگرانم . وقتی از ظرف اسید بخار بلند می شه و حتی یک قطره از اون تمام دستمال ها و کاغذ ها ی زیرش رو سوراخ می کنه من دارم از ترس می لرزم و وقتی به خودم می آم می بینم که یا دارم دعا می خونم یا صلوات می فرستم. خنده دارِ . می دونم ولی نا خود آگاه این کار هار رو انجام می دم . وقتی که می خوام بعد از تموم شدن کارم اسید و باز استفاده شده رو در مخزن مخصوص خالی کنم داغی ظرف من رو به وحشت می اندازه و به آدمهایی فکر می کنم که قربانی اسید پاشی می شوند.رنجِ آمنه و تمام زنان ومردان و دخترکان سرزمینم که با اسید می سوزند جلو چشام می آد و با خودم فکر می کنم که هر ماه چند تا خبر اسید پاشی می خونم . کدوم کینه باعث می شه که آدمها بتونند یک نفر دیگه رو اینقدر زجر بدند و چرا تو ایرانِ ما این کار اینقدر رواج پیدا کرده.
۱۳۹۱ فروردین ۲, چهارشنبه
آغاز سال 1391

دیروز به مناسبت نوروز به خودم تعطیلی دادم و خانه ماندم. آقای همسر و دخترک بعد از سال تحویل رفتند سر کار و مدرسه.
اولین نوروزی بود که به تنهایی سپری شد و اتفاقن اصلن هم بد نبود. نه دلم گرفت و نه غصه خوردم. چند تا وبلاگ باز کردم و دیدم درباره زیدآبادی و نسرین ستوده و بقیه زندانی های سیاسی نوشته بودند دلم گرفت و یک خورده خجالت کشیدم و تا عذاب وجدان اومد سراغم، وبلاگ خوانی رو تمام کردم. بقیه روز رو هم به تنهایی استراحت کردم و فیلم دیدم و سال گذشته رو مرور کردم و کلی به خودم حال دادم. بعد از سال تحویل هم تلفنی تقریبن با همه صحبت کرده بودم و عید رو تبریک گفته بودم. سفره ی هفت سین را هم دخترک چید که عکسش را می گذارم.
اشتراک در:
پستها (Atom)